SLP PHP فعل زیانبار توسعه گردشگری تحقیق رشته مدیریت قوانین فعلی علل سرقت BMI Crypto Casey ErisExchange مطالعه تطبیقی حقوق تقویت روحیه کارآفرینی مدل سازی مدیریت نسب وارث روانپزشکی سبک مشارکتی خلاقیت کارکنان توسعه سیاسی تورم قوانین کیفری HMTreasury Contagion ارتکاب جـرم Mining Rig سیاست جنائی FTSE100 صادق هدایت تقوای خدمت Composable Token ایستگاههای آتشنشانی تصویر برند هیدروپونیک والدین معتاد عملکرد سیستم بانکی دعوی تصرف عدوانی FTSERussell
متن کامل کامپیوترمدیریت کیفیت فراگیر در آموزش تحقیق رشته کامپیوتر رادیولوژی Cryptography زندگی روستاییان استراتژیهای لان ضمان درک مدیریت تجارت ارشد حقوق دینامیکی سند رسمی مالکیت تکرار جرم جذب دانش ژیروسکوپ سود مشمول مالیات ملاک تعیین قیمت Relativevalue انتظارات جنسی Algorithmics AHP- TOPSIS منابع زغال سنگ خواص اپتیکی سازمان دامپزشکی Entrepreneurs داده کاوی بازارگرائی Centralbanks حقوق بین الملل محیط زیست کیفر تکمیلی ETH NZD شرایط احساسی عدم تقارن زمانی سود استرس زدایی مدیریت خدمات بهداشتی و درمانی ورزش شهروندی Giá NEM ( XEM ) ژئوپولیتیکی SHIB CAD نسبت پرداخت سود عملیات مالی مقدار مدعی به Fueloil مستخدم رسمی سب رهبری کرامت انسانی آموزش علمی آنالیز اجزای اصلی(PCA) رفتار مصرف کنندگان عملکردنواوری تحریر ترکه
RiskMetrics افزوده اقتصادی ضابطان دادگستری مدل سروکوال علل عدم توسعه بیمه های اشخاص شرکت مختلط سهامی سازمانهای ایرانی استراتژی های بازاریابی اوراق بهادار زندگی کاری کانون بانکها ارزش کالا عزل وکیل جبران خسارت ناشی از جرم جایگاه بورس علوفه ای رتباطات سازمانی سندرم داون ساختار های مالکیت حکم نهایی خوداتکایی قرار موقوفی اراضی بایر ارشد فیزیک سیاست تقسیم سود BitcoinETF سیستمهای چند عامله سودآوری شعب بانک بانک مسکن اثر بخشی مدارس نیازمندیهای عملیاتی The MBOX Token موانع خلاقیت فردی MartyBent گزینش گری در دین افشای اطلاعات مالی تقارن اطلاعاتی آموزش مدارا انعطاف پذیری شناختی شرکت های سهامی عام حرکت نیترات Fair Ness مجرمین خطرناک DBSBank
مصارف روستایی تحلیل رفتار قاعده احسان قوانین حضانت سرمایه روانشناختی تاپسیس Recession ضریب واکنش سود Keylogger SaudiArabia عدالت توزیعی اختلال سلو ریسک قابل پذیرش عروق کرونری جو سازمانی مفهوم اعتماد اجتماعی رسالت مطبوعات کشف دانش بهره هوشی مدت عده طلاق محل سکونت BGCPartners Lido Finance سیل متغیرهای زیست شناختی ویل دعاوی Raiden Network کیفر حبس دادرسی افتراقی نظریه عقل Spot Trading
Euroclear ریسک های زنجیره International اختلال هویت جنسی مولفههای خلاقیت CaitlinLong فرصت های کارآفرینانه گروه های تکفیری ارشد ها Symbol نادر خاکی عدم قطعیت اطلاعات Deflation AdairTurner jackmallers تنوع فرهنگی تحجیرتحلیل پایداری تونل ConsenSys فریقین SLP GBP قراردادهای بیمه Relativevalue دیوان بین المللی حق مرغوبیت Secure Element کمیسیون نظارت
عوامل گذار آمیخته بازارگرایی BitcoinMiner توانمندسازی اقتصادی BTC CNY رضایت جنسی بیوتکنولوژی کشاورزی نوسانات سود شرکت ها حسین کرد جرایم خانوادگی GoldmanSachs تلفن همراه ETH USD توابع شکافت سازه چوب کودکان مبتلا پروانه کسب تنش پروژه های تحقیق حقوق اشخاص مزیت رقابتی جذب مشتریان بیمه تامین اجتماعی وثیقه های مدنی ارزیابی توانها منابع سازمان وسواس مذهبیشیوه شناختی- رفتاری مؤلفه های انگیزش تحصیلی ارشد کامپیوتر Terrorism تمرین مقاومتی درآمد کافی الکترونیک California خودکنترلی Digitalassets ManGroup زنان شاغل خالص دارایی Venture Capital سطح بلوغ Gas Price بافت های شهری فزونکنشی بزرگسال چرخه عمر شرکتها یکپارچه سازی اعتماد Venturecapital صادرات مصنوعات Metatransaction جوجه های نر بررسی تجربی
Basisrisk LTC ZAR Conferences کارخانجات ریسندگی و بافندگی Ethereum What Is Web 3.0? تصمیمگیری XMR RUB سازمان ذوب آهن جنس مخالف شخصیت بزهکار Exchanges سازگاری عاطفی تاخیرات پروژه مدیریت کلاس SouthAfrica روش بدیعه پردازی کالای امانی اضطراب سلامت رفتارمسالمت آمیز غذادهی مجدد آلیاژ های پلیمری روان شناسی مرتع داری ارزیابی مالی مدیریت پروژه عملکرد سازمانهای خصوصی Tier1capital مواد مخدر دلالت های اخلاق MonetaryPolicy آموزش گروهی چند حسگری شیلات جریانات نقدی تعقیب نرخ موثر مالیات سینمای ایران رفتارهای شهروندی تنگدستی مالی HI Price ( HI ) Winding Down پرچم رسمی ایران تدریس اثربخش درشت دانه سوانح طبیعی تجارت الکترونیکی Mortgagefraud نگرش والدین John Adler ژن هورمون Basistrading فرض ثلث ترکه مدیریت صنعتی Accounting Token ورشکستگی مالی ارائه مدل عملکرد برند سود سهام نقدی شیوه های جبران خسارت مدل EFQM مدلول عقد انسان شناسی یاد داری معیارهای ریسک نقدینگی ALGO EUR Protiviti Mining Rewards افزایش بهرهوری ارشد نرم افزار اعتبار رشد ژئوفیزیک چرخش اجباری PieterWuille What Is a DAO? Cryptoasset احیای زمین کمبود توجه محصورسازی Metatransaction حفظ مشتری SKILL CHFسازمان دولتی Unchainedcapital بازاریابی ارتباطی ریزماهواره Relativevalue
سطوح دانشی بیوفیزیک موانع اداری آزادی عمل Investing مردسالاری Ledger BitcoinATM SpeedyTrial DEMATEL رشد مؤسسات فرهنگی رژیم تحریم Blockchain مواد توسعه انسانی چک تضمین شده سرمایه شرکت های پذیرفته شده رشد اجتماعی نکاح منقطع افزایش محافظه کاری سود فسخ اجتماع مدار پایانه های نانو کامپوزیت ها از هم گسیختگی خانوادگی بانکداری آنلاین مدیریت مسکن آدیپوکاین خودمدیریتی رافع وصف متخلفانه دندانپزشکی Pricerisk حقوق موضوعه ایران تعیین مجازات بارگیری و تخلیه مزایده JayClayton arkinvestmentmanagment ERC-721 Token Swap فرهنگ اشتغال بانوان روش TOPSIS مسئولیت اجتماعی IceClearCredit شرط صفت Swedbank عوارض نوسازی هالت وینترز بیزین دینامیک SHIB BCH اختلافات How-to Guides تحصیلات کلاسیک ادراک زمان تعهدسازمانی2.7.2. آثار
1.2.7.2. سالومه و خرگوشش
خلاصهی داستان
این داستان، که با دو زاویه دید از زبان خاله فریبا ( خود نویسنده) و سالومه( دختر خواهر نویسنده) روایت شده، با خرید خرگوش از طرف مادربزرگ برای سالومه آغاز میشود. سالومه، پس از اصرار فراوان، خرگوشش را به بالکن خانه میآورد و در یک قفس از او نگهداری میکند. حضور خرگوش در موقعیتها و مکانهای گوناگون ماجراهایی را پیش میآورد که معمولاً منجر به یک اتفاق ناخوشایند میشوند. خوردن وسایل و خوراکیها در خانه، به هم ریختن سالن سینما، حضور درجشن عروسی به جای دستهگل عروس، و... ماجراهایی هستند که با دو روایت تقریباً متفاوت، به تصویر کشیده شدهاند. در نهایت، خرگوش سالومه با خرگوشی که خاله فریبا خریده، جفت میخورد و پس از به دنیا آمدن بچه خرگوش ها، سالومه، با وجود دلبستگی زیاد، آنها را به باغوحش تحویل میدهد.
تکنیکها
کنایه: در این داستان، با توجه به موضوع و محتوا فضای مناسبی برای استفاده از این تکنیک وجود ندارد و نویسنده تنها در چند مورد محدود از این تکنیک درگفتگو بین برخی شخصیتها استفاده کرده است. برای نمونه در بخشی از داستان خاله فریبا و پگاه با لحنی کنایهآمیز با یکدیگر صحبت میکنند:
پگاه زود متوجه شد و گفت:« خاله فریبا... اگر میخواهی از خرگوشه برایت حرف بزنم من حوصله ندارم. یک طوری با سالومه آشتی کن.»
پرسیدم:« مگر با من قهر است؟»
جواب داد:« نمیدانم از حرفهای خودت میگویم. به هر حال از من انتظار نداشته باش. من حوصله ندارم.»
پرسیدم:« وقتی که بین آدمها حوصله تقسیم میکردند، تو کجا بودی؟»
جواب داد:« توی صف عقل!... تو کجا بودی؟»
جواب دادم:« توی صف دل!»
گفت:« فکر نمیکنم به تو چیزی رسیده باشد، چون که آخر صف ایستاده بودی!»( ص۵۳)
همچنین، زمانی که سالومه پیش از بیرون رفتن از خانه عینک آفتابی زده، پگاه با کنایه، رفتار او را به تمسخر میگیرد:
سالومه با عینک آفتابی از اتاق بیرون آمد. پگاه گفت:« مواظب باش نخوری زمین. هوا ابری است.»( ص۵۹)
در واقع باید گفت این تکنیک از عمق چندانی برخوردار نبوده و در حد درگیریهای کلامی بین شخصیتها باقی مانده است.
طنز موقعیت: باید گفت بیشتر موقعیتهای طنزبه وجود آمده در داستان به نوعی با خرگوش سالومه در ارتباط هستند. این موقعیتها یا به طور مستقیم توسط خرگوش به وجود آمدهاند یا خرگوش، به نوعی در آن نقش داشته است. در واقع بیشتر این موقعیتها با ورود خرگوش به داستان، به وجود میآید. برای مثال در بخشی که سالومه به همراه پگاه،مریم و مادرش به سینما رفتهاند و سالومه خرگوش را در کیف مریم پنهان کرده با موقعیت طنزآمیزی روبهرو میشویم. سالومه با پنهان کردن خرگوش در کیفش، او را به سینما میبرد. در این میان، اتفاقاتی باعث بیرون آمدن خرگوش از کیف سالومه و فرار او در سالن سینما میشود. ماجراهای پیشآمده به ایجاد موقعیت طنز منجر شده است:
فیلم که شروع شد، سالومه به آرامی به من گفت:« کیف را بده به من.» با انزجار گفتم:« بگیرش... اَه... اَه... حالم به هم خورد. تمام روپوشم خیس شد.»
سالومه زیرزیرکی خندید و در کیف را باز کرد. سر خرگوش بیرون آمد. خرگوش سرش را این طرف و آن طرف جنباند. آخر سر نگاهش به سوی پرده سینما ثابت ماند. نور خیرهکنندهی پردهی سینما کاملاً مجذوبش کرده بود. پگاه که بین مادرش و سالومه نشسته بود، گفت:« واه واه! چه بویی میآید!»
مادر با کنجکاوی پرسید:« بوی چی؟»
و چندبار دماغش را بالا کشید. اما به نظر نمیآمد بویی حس کرده باشد. پگاه گفت:« بوی خرگوش میآید... بوی ادرار خرگوش...!»
سالومه زیر لب گفت:« هیس!»
گفتم:« سالومه... کیفم را بده، میخواهم بروم دستشویی بشویمش.»
سالومه آرام گفت:« نه... نمیشود. خرگوشه سفید است. توی تاریکی هم معلوم میشود.»
گفتم:« کیفم کثیف شده... میخواهم بشویمش!»
بدجوری پیله کرده بودم. و خب، سالومه که مرا میشناخت، میدانست که به این سادگیها دستبردار نیستم؛ پس به آرامی خرگوش را از توی کیف بیرون کشید. پگاه آهسته گفت:« مواظب باش.»
گویا فقط مادر حواسش به فیلم بود. کیف را گرفتم و از سالن سینما بیرون رفتم.
بقیهی ماجرا را سالومه برای مریم و مریم برای من تعریف کرد.
سالومه گفت:« بعد از رفتن تو، خرگوش را روی پاهایم و دستهایم را رویش گذاشتم تا دیده نشود.»
پگاه گفت:« زیر روپوشت قایمش کن.»
فکر بدی نبود، اما همین که خواستم دکمهی پایینی روپوشم را باز کنم، خرگوش از لای دستم فرار کرد، یعنی اول با یک خیز، روی پگاه پرید و بعد فرار کرد. پگاه جیغ کشید و همه را متوجه خودش کرد. خرگوش روی پاهای مادر و بعد روی پای تکتک آدمهایی که در آن ردیف نشسته بودند، پرید. آدمها مثل شاسیهای پیانو، یکییکی به صدا درمیآمدند و جیغ میکشیدند. مادر هراسان پرسید:« چی بود؟!»
پگاه که حالا از خنده خم و راست میشد، گفت:« خرگوش...!»
حالا دیگر کسی به فیلم توجه نداشت. من بلند شده بودم و توی سالن دنبال خرگوش میگشتم. آدمها بلند میشدند، مینشستند، جیغ میزدند و خلاصه غوغایی راه افتاده بود که حتی دو نفر کنترلچی سالن هم نمیتوانستند آرامش را برگردانند. من زیر یکیک صندلیها را نگاه میکردم؛ ولی وقتی به جایی که فکر میکردم خرگوش آنجا باشد، میرفتم، جیغ یکی از آن طرف سالن بلند میشد. من از جهت جیغ میتوانستم رد خرگوشم را پیدا کنم.
توی سالن قشقرقی به پا بود. یکی گفت:« چراغها را روشن کنید!»
بچهای جیغزنان گفت:« مادرم غش کرده...!»
همین موقع، چراغها روشن شد. هیچکس سر جایش نبود. بعضیها دنبال خرگوشه میگشتند. بعضیها هم غرغر میکردند که این روزها هیچ چیزی سر جایش نیست و سینما باغ وحش شده و باغ وحش احتمالاً سینما و از اینجور چیزها. خانوادهی من هم هرکدام یک طرفی بودند. وقتی تو با کیف خیس و تمیزت وارد سالن شدی، دهانت باز ماند. سالن حسابی به هم ریخته بود، اما هنوز فیلم روی پرده نمایش داده میشد و دو سه نفر بیخیال مشغول تماشا بودند. گمانم آپاراتچی خوابش برده بود که فیلم را قطع نمیکرد.
سرانجام مرد سبیل نازکی خرگوش را گرفت و با افتخار داد زد:« گرفتمش!»( ص۶۰-۶۲)
بزرگ نمایی: این تکنیک علاوه بر موقعیتهایی که نویسنده با اغراق دربارهی آنها سخن گفته، در مورد رفتارهای برخی شخصیتها دیده میشود. مانند تعلل مادربزرگ سالومه در بیرون آوردن پول از کیفش که نویسنده با بیانی اغراقآمیز، طولانی شدن مدت زمان این کار را به تصویر کشیده است:
مادربزرگ دوباره برگشت. دست توی کیفش کرد و صد و پنجاه تومان درآورد. حالا بیرون آوردن پول چهقدر طول کشید، بماند، همین قدر بگویم که در این فاصله، میمونی که با زنجیر به درخت بسته شده بود، ده بار از درخت بالا وپایین رفت، قوهای دریاچه هشتاد بار دور دریاچه که فقط اسمش دریاچه بود و در واقع فقط به اندازهی یک حوض کوچک بود، چرخیدند و طوطی سبز توی قفس، صد و پنجاه تخمه از دست مردم خورد و پوستش را کف قفس ریخت.( ص۹)
ساختارهای زبانی
تشبیه: این شیوه تنها در موارد اندک و بیشتر برای توصیف حالت شخصیتها در یک موقعیت خاص به کار رفته است:
سالومه از خوشحالی صدایی از گلویش بیرون آورد که پگاه میگفت شبیه شیههی اسب است.( ص۹)
آدمها مثل شاسیهای پیانو، یکی یکی به صدا در میآمدند و جیغ میکشیدند. مادر هراسان پرسید:« چی بود؟!»( ص۶۱)
3.7.2. ارزیابی کلی
این داستان با دو زاویهی دید از زبان نویسنده و سالومه روایت میشود. نویسنده به قصد آموزش برخی مبانی نویسندگی به دختر خواهرش( سالومه) با افزودن ماجراهایی غیرواقعی به اصل داستان، آن را با هیجان بیشتری بیان میکند. در حالی که سالومه تنها دربارهی اتفاقاتی سخن میگوید که واقعاً رخ دادهاند. اینگونه شیوهی روایت و بیان موضوع ، علاوه بر ترغیب مخاطب به خواندن ادامهی داستان، به دلیل تفاوت در لحن، طنز ملایمی را ایجاد کرده است. هرچند استفادهی فراوان نویسنده از تکنیک طنز موقعیت در بیشتر موارد دلیل اصلی طنزآمیز بودن اثر است، اما تیپسازیها و اظهارنظرهای او دربارهی شخصیتهایی مانند مادربزرگ، سالومه و پگاه، در این امر بیتأثیر نبوده است. پرداختن به مسائل مربوط به نوجوانان و مهم جلوه دادن آنها، راه مناسبی برای ارتباط نزدیکتر و بهتر با آنها است. در این داستان ، با محوریت قرار دادن ماجراهای سالومه و خرگوشش، موضوعی مطرح شده که کاملاً مربوط به خود سالومه و دغدغههای او است. با این همه باید گفت محدودیت در استفاده از یک یا چند تکنیک خاص برای ایجاد طنز در داستان، در مواردی آن را دچار اطناب کرده و از تأثیرگذاری اثر کاسته است.
8.2. سعید هاشمی
1.8.2. درباره نویسنده
سید سعید هاشمی در سال ۱۳۵۳ در قم متولد شد. او در شانزده سالگی نوشتن طنز و سرودن شعر برای کودکان و نوجوانان را آغاز کرد و در ۱۷ سالگی عضو تحریریهی ماهنامهی سلام بچه ها شد. برخی آثار او در این زمینه عبارتاند از: شبی که به خوابم آمدی، گلهای بومادران، پیرمرد و صندلی، قصههای ترمه کوچولو، قصهی شنیدنی دایی جان، بچههای کلاس اول جیم و...
2.8.2. آثار
1.2.8.2. محلهی میکروب خان
خلاصهی داستان
محلهی میکروب خان، جایی در دهان بابابزرگ است که ماجراهای زیادی درآن اتفاق میافتد. هزاران میکروب در دهان بابابزرگ زندگی میکنند که به دلیل رعایت نکردن بهداشت از طرف او، روز به روز بر تعدادشان افزوده میشود. نویسنده در ابتدای کتاب به معرفی کوتاهی از میکروبها و محل زندگیشان پرداخته است:
ساکنان این محله مانند همهی ساکنان کرهی زمین نفس میکشند، کار میکنند، غذا میخورند و از بیشتر امکانات بهرهمند هستند.
تا اینکه بابابزرگ به علت دندان درد شدید به دندانپزشک مراجعه میکند. میکروبها که با شنیدن این خبر احساس ناامنی میکنند، به دنبال راهحلی برای این مشکل هستند. بابابزرگ که دیگر دندان سالمی ندارد، مجبور به کشیدن همهی دندانها و استفاده از دندان مصنوعی میشود. به این ترتیب، همهی میکروبهایی که در دهان او زندگی میکردند، نابود میشوند.
تکنیکها
کنایه: نویسنده در مواردی با استفاده از کنایه، به انتقاد از برخی مسائل که ریشه در نابهسامانیهای اجتماعی دارد، پرداخته است.
به عنوان مثال، در جشن ملی، به معضلاتی مانند حفاریهای شهری که موجب ایجاد آلودگی صوتی در شهر میشود، پرداخته شده است. این اقدامات معمولاً همزمان با مراسم مهمی مانند جشنها و اعیاد رسمی انجام میشود که رفتوآمد در خیابان و معابر عمومی افزایش مییابد. در این بخش ، همزمان با جشن ملی میکروبها، اقدامات مختلفی از سوی شهرداری برای بازسازی محلهی میکروبخان در حال انجام است:
گاهی در محلهی میکروبخان سر و صداهایی بلند میشود. کلاً محلهی میکروبخان، محلهی آرامی نیست. همیشه صدایی درآن به گوش میرسد. مثلاً گاهی کارگران شهرداری با دریلهای بزرگ مشغول حفاری دندانها هستند. یک تابلو گنده هم در چند قدمیشان به چشم میخورد که روی آن نوشته شده: هشدار: کارگران مشغول کارند.
-اوستا، خسته نباشی!
کارگر خسته سر بلند میکند و میگوید: مانده نباشی.
-اوستا چه کار میکنی؟
-هیچی دیگر! از طرف شهرداری آمدهایم کف دندانها را حفر کنیم. قرار است شهرداری، دهان بابابزرگ را لولهکشی گاز کند.
- ببینم میکروبها از سر و صدای این دریل به این بزرگی ناراحت نمیشوند؟
- نه بابا! میکروبها سر و صدا را دوست دارند. عاشق صدا هستند چون وقتی سر و صدا زیاد باشد، اشتهای میکروبها تحریک میشود و بیشتر میخورند.
صدای هواپیمای سمپاشی میآید. هواپیما مرتب توی دهان بابابزرگ دور میزند و دندانها راسمپاشی میکند. وقتی بعد از تمام شدن کارش فرود میآید، میرویم طرف خلبان هواپیما.
- از شنیدن صدای هواپیما چه احساسی به شما دست میدهد؟
- صدای هواپیما زیباترین و دلنشینترین آوای زندگی است. من و همشهریانم همیشه با صدای هواپیما روحیه میگیریم.
صدای دورهگرد نمکی، کوچه و خیابان را پر میکند:
- پدرجان اسمت چیست؟
- میکروب قلی!
- میکروبقلی، فکر میکنی مردم از سر و صدای تو خوششان بیاید؟
- ها! وقتی عربده میکشیم، همه میآن کنار پنجره، منِ نگاه میکنند. هی غذا میخورن و منه دست تکان میدن.( ص۳۵-۴۰)
این گفتگوها که توسط یک خبرنگار با شهروندان محلهی میکروبخان انجام شده، با نشان دادن وضعیتی وارونه از واقعیت موجود در جامعه مانند رضایت شهروندان از آلودگیهای صوتی یا آسیبهای ناشی از بازسازیهای شهرداری در مناطق مختلف، آنها را به سخره گرفته است.
طنز موقعیت: نسبت دادن رفتارهای انسانی به میکروبها، ماجراهایی که برای دندانهای بابابزرگ به وجود میآید، رعایت نکردن بهداشت و عدم مراقبت درست از دندانها از طرف بابابزرگ، عواملی هستند که باعث به وجود آمدن موقعیتهای طنز متعدد در داستان شده اند. در بخش« مقدم دکتر میکروبپرور مبارک»، این استاد میکروبشناسی قرار است برای یک سفر تحقیقاتی از دهان نسرین خانم به دهان بابابزرگ بیاید. تصویری که در ابتدا از استاد ارائه میشود، با رفتار او در پایان داستان کاملاً متضاد است و همین امر، به یک موقعیت طنزآمیز منجر شده است. در حالی که شهردار و کارمندان شهرداری از استاد چهرهای جدی و علمی برای شهروندان ترسیم کردهاند، یک اتفاق باعث تغییر رفتار او و نشاندادن چهرهای جدید از او میشود که برای همه تعجبآور است:
مسؤولان همینطور توضیح میدهند و استاد بزرگ بدون یک کلمه حرف سرش را تکان میدهد و عینکش را عقب جلو میکند. یک دفعه بویی در دهان بابابزرگ میپیچد. همه دوروبرشان را نگاه میکنند. ناگهان چشمهای استاد گرد میشود. ستون فقراتش میلرزد. میپرسد:
- این بوی چیست؟ چرا هوای محله این قدر چسبناک شد؟
شهردار با خجالت و با صورت سرخ شده میخندد و میگوید:
ـ چیزی نیست جناب استاد! بابابزرگ عادت دارد این وقت روز نان و قند بخورد.
استاد تعجب میکند:- چی؟ نان و قند؟
- بله! البته میدانم که حواس شما پرت شده و تمرکزتان...
استاد داد میزند: - پس چرا ایستادهاید؟ حمله به طرف دندانهای بابابزرگ...
تا شهردار و کارمندان شهرداری به خودشان بجنبند، استاد مثل یک جوان هجده ساله میپرد روی یکی از دندانها و شروع میکند به گاز زدن. همانطور که آب از لب و لوچهاش میچکد، میگوید: - بیست سال است قند نخوردهام. این نسرین خانم مردهشور برده مرض قند دارد، قند نمیخورد.
شهردار و کارمندان با دهان باز، حرکات معنوی استاد را نگاه میکنند.( ص۶۸)
بزرگنمایی: این تکنیک بیشتر درمورد بابابزرگ به کار رفته است. این اغراقگویی هم از طرف میکروبها و هم از طرف نویسنده بیان شده است. برای نمونه در بخشی از داستان که چند میکروب به دلیل ایستادن سر کوچه دستگیر شدهاند، سرهنگ کلانتری با اغراق دربارهی آروغهای بابابزرگ به آنها هشدار میدهد:
سر کوچه ایستادن برای خودتان هم خطر دارد.
صدبار توصیه کردهایم وقتی مجبور نیستید، بر لبهی دندانها ننشینید؛ چون ممکن است بابابزرگ آروغ بزند و همهی شما درآن واحد کر شوید. در صورتی که اگر داخل دندانها باشید هیچ مشکلی برایتان پیش نمیآید چون دندانها روکش عایق دارند و جلو صدا را میگیرند. خودتان که میدانید آروغهای بابابزرگ بسیار وحشتناک است و چند بار تا حالا دیوار صوتی را شکسته است.( ص۳۲)
همچنین در اواخر داستان که بابابزرگ به دندانپزشکی رفته، نویسنده با اغراق دربارهی بوی بد دهان او صحبت میکند. این اغراق به اندازهای است که حتی از نظر دکتر دندانپزشک هم غیرطبیعی است و به شکلی نشان داده شده که گویی تا به حال با چنین صحنهای روبهرو نشده است:
دندانپزشک نفس راحتی کشید و بعد گفت:
-خب حالا دهانت را باز کن.
بابابزرگ دهانش را باز کرد. با باز شدن دهان او یکدفعه دندانپزشک و بچههای بابابزرگ دویدند توی راهرو.
-اُه... اُه... چه بویی؟ توی دهان پدرتان چه خبر است؟ حالا مسواک نمیزد، حداقل ماهی یک لیوان آب دستش میدادید تا بخورد.
– باور کنید آقای دکتر، آب، زیاد میخورد. اصلاً خوردنیها را خوب میخورد.
دکتر دو- سه تا ماسک به دهانش زد و رفت به طرف بابابزرگ. همان طور که میرفت، منشیاش گفت:
-آقای دکتر، مواظب خودتان باشید!( ص۱۰۱)
کوچک کردن: میکروبها معمولاً از رفتار انسانهایی که به رعایت بهداشت اهمیت میدهند، ناراضی هستند. چرا که در این صورت زندگیشان به خطر میافتد. به همین دلیل زمانی که با چنین مشکلی روبهرو شوند، با کوچککردن انسانها رفتار آنها را نادرست جلوه میدهند. این امر در بخشی از داستان که بچهای به نام کامبیز به علت دنداندرد، دندانش را کشیده دیده میشود:
آقای میکروبی:
- آخر یک انسان چهقدر میتواند نفهم باشد که برود دندانش را بکشد و فوجی از میکروبهای زبانبسته تلف شوند؟ من نمیدانم انسانیت کجا رفته؟
آقای کرمیان :- ای آقا... این کامبیز کوچولو که این حرفها را نمیفهمد، هر چی هست زیر سر پدر و مادرنفهمش است. آنها به جای اینکه قرص مسکن به خورد این پسره بدهند تا دندان دردش خوب شود، بردندش دندان پزشکی. خب انسان وقتی فرهنگ نداشته باشد، همین است دیگر. کی به فکر ما میکروبهای بدبخت بوده که ننه بابای این بچه باشند؟( ص۷۲)
میکروبها در موارد دیگری با تحقیر و کوچککردن در مورد یکدیگر صحبت میکنند. مانند انتقاد آنان از شهردار محلهی میکروبخان؛ در حالی که خودشان هم به این نکته که عوض شدن شهردار در تغییر وضعیت موجود تفاوت چندانی ایجاد نمیکند، آگاه هستند:
البته گاهی این انتقادها یک مقدار خیلی کم و ناچیز تند هم میشدند:
- شهردار عوضی! خجالت بکش!
- سینما درست میکنی یا عصای بابابزرگ را فرو کنیم توی دهانت؟
- آشغال! چرا آشغالها را جمع نمیکنی؟
- به نظر ما این شهردار نکبت باید با شهردار نکبت دیگری عوض شود.( ص۸۶)
ساختارهای زبانی
تجاهلالعارف: در بخشی از داستان که خانم آقای میکروبی با لحنی اعتراضآمیز با شوهرش صحبت می کند، با این روش بیان طنز روبهرو هستیم:
ـ زنش را ببینی! دستش تا آرنج طلا دارد.
- منظورت چیست که میگویی زنش را ببین؟ زشت است من به ناموس مردم زل بزنم.( ص۴۴)
3.8.2. ارزیابی کلی
اهمیت به مسألهای مانند بهداشت فردی، موضوعی است که کمتر از سوی نویسندگان نوجوان مورد توجه قرار گرفته است. از این رو میتوان گفت در این کتاب با موضوعی متفاوت روبهرو هستیم که نگاه آن بیشتر متوجه رعایت بهداشت از سوی نوجوانها است. نویسنده به جز موارد معدودی که به شعارزدگی دچار شده، با پرداختن به این موضوع از زاویهای متفاوت ـ زندگی میکروبها- اهمیت رعایت بهداشت دهان و دندان را نشان داده است. هرچند که در کل داستان، تنوع تکنیکی چندانی به چشم نمیخورد؛ استفاده از تکنیکهایی مانند طنز موقعیت و بزرگنمایی در مقایسه با دیگر تکنیکها از فراوانی بیشتری برخوردار است. با توجه به این که موضوع مطرح شده از موضوعاتی است که نویسندگان کمتر به سراغ آن رفتهاند، فضای مناسب برای ارائهی اثری متفاوت در اختیار نویسنده قرار داشته است. اما نویسنده به خوبی از همهی ظرفیتهای موجود برای پرداخت بهتر داستان استفاده نکرده و با شتابزدگی آن را به پایان رسانده است.
6.2. محمدرضا شمس
1.6.2. درباره نویسنده
محمدرضا شمس در سال ١٣٣۶ درتهران به دنیا آمد. در سال اول هنرستان، با گروه تئاتر مرکز رفاه خانوادهی نازیآباد آشنا شد. در این گروه با بازیگران بزرگی همچون پرویز پرستویی همکاری کرد. پیامد این همکاری، بازی در نمایشهای« خانه بارانی»،« چشم در برابر چشم»و« شب» بود. او در کنار بازیگری، هم شعر میگفت و هم نمایشنامه مینوشت.
شمس پس از انقلاب اسلامی، همکاری خود را با نشریهی« کیهان بچهها» آغاز کرد. نخستین شعر او به نام « نیلوفر من» در سالهای نخست انقلاب به چاپ رسید. محمدرضا شمس با مجلههای رشد نوآموز، کودک و دانشآموز، سروش کودک و نوجوان، باران، سلام بچه ها، پوپک و گلک همکاری کرد.
نخستین کتاب این نویسنده با عنوان« اگر این چوب مال من بود»، در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به چاپ رسید. وی بیش از ۳۰ عنوان کتاب به چاپ رسانده که برخی از آنها به شرح زیر است:
یک سبد سیب، خواب و پسرک، افسانه روباه حیلهگر، روباه و خروس، خواب گمشده مادربزرگ، پهلوان پنبه، امیر حمزه صاحبقران، مراد شمر، عروسی، صیادان ماه، دزدی که پروانه شد و ...
2.6.2. آثار
1.2.6.2. دیوانه و چاه
خلاصهی داستان
کتاب، دربردارندهی سه داستان کوتاه با نامهای« دیوانه و چاه»،« بابا شلهزرد» و« من و ملک جمشید خال فرخلقا» است. نویسنده در هر سه این داستانها، با بهرهگرفتن از قصههای کهن ایرانی، به بازآفرینی اثری تازه پرداخته است. داستان اول این مجموعه، به ضربالمثل معروف با مضمون دیوانهای سنگی در چاه میاندازد که صد مرد عاقل از بیرون آوردن آن ناتوانند، اشاره دارد. نویسنده با پرداخت شخصیت دیوانه، چهرهای متفاوت از او ارائه داده است. این نکته در اولین جملهی داستان بیان شده است:
دیوانه مثل تمام دیوانهها نبود.( ص 89)
دیوانه هرروز سنگی در چاه میاندازد و صد مرد عاقل از صبح تا غروب برای بیرون آوردن آن تلاش میکنند. هر بار، پس از ناموفق بودن تلاش آن صد مرد، دیوانه به راحتی سنگ را از چاه بیرون میآورد.« بابا شله زرد»، زندگی مردی با سایهاش را به تصویر میکشد که با گریز به داستان حسن کچل، روایتی تازه از این داستان خلق میکند. سایه، سعی در آشتی دادن صاحبش با دنیای بیرون را دارد، اما او به دلیل سرخوردگی و ناکامی در رسیدن به آرزوهایش رغبتی به این کار ندارد و تنها بودن را ترجیح میدهد. سومین داستان با توصیف عروسی شیر آب با بشقاب چینی گلدار و شرکت وسایل آشپزخانه در این جشن آغاز میشود. شخصیت اصلی داستان- که روایتگر ماجرا است- به دنبال سایهاش، در ماجراهایی مثل ملک جمشید و چهل گیس و ارسلان و خال فرخلقا درگیر میشود.
تکنیکها
طنز موقعیت: با توجه به استفادهی محدود نویسنده از تکنیکهای طنز در داستانهای این مجموعه، ایجاد موقعیتهای طنزآمیز هماهنگی بیشتر و بهتری با سبک خاص او در طنزپردازی دارد و بیشتر از دیگر تکنیکها مورد استفاده قرار گرفته است. به طوری که میتوان گفت هر سه داستان تا حد زیادی بر پایهی این تکنیک استوارند. برای نمونه در داستان« دیوانه و چاه»، سنگانداختن دیوانه در چاه و ناتوانی صد مرد عاقل از بیرون آوردن آن، موقعیتی را به وجود آورده که با توجه به تقابل دیوانه و صد مرد عاقل، دربردارندهی طنزی عمیق و تأمل برانگیز است:
دیوانه مثل تمام دیوانهها نبود. و این را چاه از همان اول احساس کرده بود. از همان وقتی که دیوانه با اولین سنگ بزرگش، صبح خیلی زود، آفتاب نزده از راه رسیده بود و با تمام قدرت سنگ را توی چاه انداخته و خواب چاه را... آشفته کرده بود... بعد صد تا مرد عاقل از راه رسیده بودند و تا غروب آفتاب هر کاری کرده بودند، نتوانسته بودند، سنگ را بیرون بیاورند. در تمام این مدت دیوانه همانطور دمر دراز کشیده بود و دستها را ستون چانه کرده و به نقطهای خیره شده بود و نخودی خندیده بود و چهقدر هم قشنگ خندیده بود.
بعد هم که صد تا مرد عاقل خسته و کوفته و صد البته دست از پا درازتر راه خود را گرفته بودند و رفته بودند، دیوانه مدتی به خورشید که مثل یک گل سرخ بزرگ، آرامآرام پایین میرفت، نگاه کرده بود و گفته بود:« من گل سرخو خیلی دوست دارم».
آن وقت دست دراز کرده بود و سنگ را از ته چاه بیرون آورده و گوشهای انداخته بود...
فردای آن روز دیوانه صبح زود، صبح خیلی زود، آفتاب نزده با یک سنگ بزرگ که از سنگ قبل بزرگتر بود، از راه رسید و سنگ را با تمام قدرت در چاه انداخت... بعد هم دمر در گوشهای افتاد و به خورشید... نگاه کرد... بعد صد تا مرد عاقل مثل روز قبل از راه رسیدند و تا غروب آفتاب هر کاری کردند، نتوانستند، سنگ را بیرون بیاورند و خسته و کوفته راه خود را گرفتند و رفتند. دیوانه آنقدر به گل خورشید که مثل مس گداخته بود، خیره شد تا پایین و پایینتر رفت و از نظر محو شد. بعد دستش را دراز کرد و سنگ را از ته چاه بیرون آورد( ص8-10).
همچنین در داستان« بابا شله زرد»، رفتار شخصیت اصلی داستان با سایهاش، نسبت دادن رفتارهای انسانی به سایه، ازدواج و بچهدار شدن او، تا پایان و دعوای بچه سایهها به خاطر ارث و میراث، باعث به وجود آمدن موقعیتهای طنز شده است:
بچه سایهها سر ارث با هم دعوایشان میشود. جمعیت کمی بالای سرم جمع شدهاند. شوهر سایهام با یک دیگ بزرگ پر از شلهزرد از راه میرسد. بوی شیرین شلهزرد همه جا را پر میکند. بدجوری به هوس افتادهام. بلند میشوم و مینشینم. جمعیت از ترس پا به فرار میگذارد. با دهان بیدندانم میخندم و میگویم:« نترسید. مرده که ترس نداره».
اما جمعیت رفته و دیگر برنمیگردد. بچه سایهها همچنان سر عصا و عینک و دندان دعوا میکنند. میگویم:« اون عینک و دندون منو بدین».
بچه سایهها ناراحت میشوند:« بیخود، بیخود! اینا مال ماست. ارثیهی ماست! میخواستی از اول فکر اینجاشو بکنی».
میگویم:« فقط میخوام یهکم شلهزرد بخورم. بعداً بهتون میدم».
میگویند:« نرمه، بدون دندونم میشه خورد. عینکم لازم نداری».
از قبر میآیم بیرون و کنار دیگ شلهزرد چها زانو مینشینم و مشغول خوردن میشوم. عجب شلهزردی است!
سایهها یکدفعه به خودشان میآیند و داد میکشند:« اوی، تمومش کردی! پس ما چی؟»
آنوقت مثل مغولها حمله میکنند. اما من ته دیگ را درآوردهام. سایهها به دیگ خالی نگاه میکنند و من با دهان بیدندانم میخندم و میگویم:« خب چهکار کنم، خیلی شلهزرد دوست دارم». و دوباره سر جایم دراز میکشم و میمیرم. فاتحه( ص50).
کوچککردن: به طور کلی میتوان گفت این تکنیک بر فضای هر سه داستان که از فضای فکری نویسنده سرچشمه میگیرد، حاکم است. در« دیوانه و چاه» با توجه به تأکید نویسنده بر دیوانگی دیوانه و عقل صد مرد عاقل، واکنش صد مرد عاقل در پایان داستان، با کوچککردن همراه است:
از آن روز به بعد دیگر دیوانه هیچ سنگی را در چاه نینداخت. و صد تا مرد عاقل هم نفس راحتی کشیدند. و تا غروب آفتاب هیچ کاری نکردند. و صد البته اصلاً هم فکری نکردند و دنبال هیچ راهی هم نگشتند تا سنگ بزرگی را که اصلاً دیوانه در چاه نینداخته بود،دربیاورند. فقط توی خانهشان نشستند و با خیال راحت به پشتی تکیه دادند و پاهایشان را دراز کردند. دیوانه هم برای همیشه پیش چاه ماند...( ص50).
در داستان آخر، از همان ابتدا و در توصیف برخی وسایل آشپزخانه توسط راوی، با این تکنیک روبهرو هستیم:
... البته جاروبرقی چنین عقیدهای نداشت. او که با آن شکم گندهاش کنار دیوار لم داده بود و سر دراز و خرطوم مانندش را به دیوار تکیه داده و دهانش را به زمین چسبانده بود. با صدای پت و پهنش گفت:« ببین چه شلنگتختهای میاندازه! آخه اینم شد رقص؟ خب وقتی بلد نیستی برقصی، نرقص. مگه مجبورت کردن؟»...
وقتی حرف میزد، زوزه میکشید. انگار بادی را که توی شکمش بود خالی میکرد( ص53).
ساختارهای زبانی:
تشبیه: بیشترین استفادهی نویسنده از این آرایه، در داستان« بابا شلهزرد» است:
مثل یک سیب بزرگ شدهام. کرمها توی شکمم وول میخورند. بعد هرکدام از گوشهای سرشان را بیرون میآورند. تمام تنم سوراخسوراخ شده است. آب که میخورم، مثل فواره از توی سوراخها بیرون میریزد. انگار مجسمهی آبخوری وسط پارکم. سایهام از خنده رودهبر شده. کرمها سرشان را از توی سوراخها بیرون میآورند و دو تا دو تا و چند تا چند تا با هم صحبت میکنند. شدهام آپارتمان کرمها( ص38).
اسناد ناروا: این شیوه تنها در یک مورد و در داستان« بابا شلهزرد» به کار رفته است:
یک ماشین عروس از کنارمان میگذرد. خیلی قشنگ و شیک است. با گل و تور آن را تزیین کردهاند. چندتا ماشین بوقبوق کنان دنبالش راه افتادهاند. عروس، یک دختربچهی لاغر و تکیده است. رنگ و رویش پریده. گیج و گنگ به این طرف و آن طرف نگاه میکند. دهانش از تعجب بازمانده؛ انگار نه انگار که عروسی اوست. داماد، پیرمردی چاق و چله است. مو ندارد. کچل است. میگویم:« حتماً حسن کچله»( ص36).
درهمبرهمگویی( طنز مختلط): در آخرین داستان، با ورود شخصیت اصلی به فضاها و داستانهای مختلف، شاهد لحنهای گوناگون در دیالوگ بین او و دیگر شخصیتها هستیم:
قلعه با برج و بارویی بلند تا دل آسمان بالا رفته بود. مانده بودم معطل که چه کار کنم. هی بیخودی دور خودم میچرخیدم و چرخچرخ عباسی میکردم. یکدفعه صدایی شنیدم:« به این سو بیا ملک جمشید. شتاب کن.»
صدا از بالای قلعه میآمد. نگاه کردم. دختری مثل پنجهی آفتاب از بالای دریچهی قلعه خم شده بود و پایین را نگاه میکرد. پرسیدم:« زکی! تو دیگه کی هستی؟ اینجا چی کار میکنی؟»
گفت، یعنی ببخشید پاسخ داد:« چگونه مرا نمیشناسی آرام جانم! من چهلگیسم.»
... چهلگیس دستم را گرفت و گفت:« آمدی آرام جانم! ملک جمشید من، تاب و توانم!»
گفتم:« زکی! شعر میگی؟ ملک جمشید کدوم خریه. من... من...» و به سر و پایم نگاه کردم. اِ، اِ، اِ، این لباس و زره و کفش و کلاه و شمشیر از کجا آمده بود. انگار راستی راستی خود خرم ملک جمشید بودم( ص60-61).
2.2.6.2. بادکنک و اسب آبی
خلاصه داستان
این مجموعه در بر دارندهی داستانکهایی شاعرانه و فلسفی است که با طنزی ظریف همراه شدهاند. این داستانکها حاوی موضوعهای گوناگون دربارهی پدیدههای اطراف ما هستند. نویسنده با داستانپردازیهای خیالانگیز دربارهی امور گوناگون توجه مخاطب را نسبت به آنها جلب کرده است. طنز موجود در کتاب حاصل همین داستانپردازیها است که معمولاً به طور غیرمنتظرهای به پایان میرسند.
تکنیکها
طنز موقعیت: تصویرسازیهای بدیع که در بیشتر موارد با پایانی غافلگیرکننده همراه است، باعث خلق موقعیتهای طنزآمیزی شده که تقریباً در تمام داستانکها به چشم میخورد. این موقعیتها گاه از یک پدیدهی فلسفی و عمیق سرچشمه میگیرند و گاهی اموری ساده و به ظاهر کماهمیت، به آفرینش یک موقعیت طنز منجر شدهاند. مانند داستانک کره و پنیر که مخاطب را با فضایی تازه از یک پدیدهی آشنا روبهرو کرده است:
کره و پنیری سر میز صبحانه یکدیگر را دیدند و یک دل نه، صد دل عاشق هم شدند. کره خیلی سعی کرد به پنیر بگوید:« دوستت دارم.» اما نتوانست. فقط زل زد به پنیر و خیرهخیره نگاهش کرد. پنیر با بیصبری منتظر بود.
آن روز گذشت و تکهای از کره و پنیر خورده شد. روز بعد هم اتفاق مهمی نیفتاد. کره همانطور خیره شد به پنیر و نتوانست احساسش را بیان کند. آن روز هم تکهی دیگری از کره و پنیر خورده شد.
چند روز گذشت. حالا دیگر چیز زیادی از کره و پنیر باقی نمانده بود. تا اینکه یک روز که مثل روزهای قبل نبود، کره تصمیم گرفت هرطور شده حرف دلش را بزند. همه، از سماور گرفته تا قوری و قاشق چایخوری و قندان این تصمیم را در چهرهاش دیدند و خوشحال شدند. از همه بیشتر پنیر خوشحال شد... کره صدایش را صاف کرد و گفت:« من... من... شو... شو... ما رو... دو... دو....»
اما قبل از آنکه حرفش تمام شود، خورده شد. پنیر هم خورده شد. و این همان اتفاق مهمی بود که افتاد.
کوچککردن: با توجه به فضای کلی داستانکها کوچککردن پدیدهها یا افراد، به شکل متفاوتی صورت گرفته است. نویسنده بهجای استفاده از الفاظ یا جملههای تحقیرکننده، با قراردادن شخصیتها در یک موقعیت خاص و نشان دادن واکنش آنها کوچک و حقیر بودنشان را نمایان کرده است. در داستانک هزار و یک پا انتخاب سادهترین راه از طرف هزارپا در مواجه با شرایط پیشآمده، باعث تحقیر شدن او از طرف نویسنده شده است:
هزارپایی هزار پا داشت. نه، نه، هزار و یک پا داشت. هزار و یک پایی که هرکدام سازی میزدند. یک روز هزارپا، با هزار و یک پاش رفت بیرون، رفت هوایی بخورد و دلش باز شود. اما تا پاهاش را گذاشت بیرون، یکی از پاها به طرف چپ رفت، یکی راست. یکی بالا رفت، یکی پایین. یکی رفت به سمت چشمه، یکی برکه. یکی رفت لای گلها، یکی سبزهها. خلاصه، هرکدام به سویی رفتند و هزارپا ماند و هزار و یکمین پاش. هزارپا هرچه منتظر ماند، بقیهی پاهاش برنگشتند. هزارپا هم هزار و یکمین پاش را انداخت گوشهای و کرم شد و خزید و خزید و خزید و رفت توی لانهاش.
ساختارهای زبانی
تضاد: این عنصر در داستانک نخست، اولین دندان، که کوتاهترین داستانک کتاب است، به شکل بارزتری به کار رفته است:
کرم دندان اولین دندانش که درآمد، فوری یک مسواک خرید. خمیردندان هم خرید. حالا او تا دندانی را میخورد میرود دندانش را مسواک میزند. کرم دندان به بهداشت دهان و دندان خیلی اهمیت میدهد!
تکرار: در داستانک پسری که خوب بود، بود تکرار فعل« بود» در جملههای آغاز و پایان داستان، نشاندهندهی تأکید نویسنده بر شخصیت تکراری و کلیشهی پسر است:
پسرک خوب بود، بود. تمیز بود، بود. مؤدب بود، بود. حرف گوش کن بود، بود. درسخوان بود، بود. دست و صورتش مثل برف سفید بود، بود. دندانهایش عین مروارید بود، بود. حتی یک دندان خراب نداشت، بود... با بچههای هم سن و سال خودش دعوا نمیکرد. وقتی کاری نداشت، آرام یک گوشهای مینشست و لام تا کام حرف نمیزد. خلاصه جان میداد برای پشت ویترین گذاشتن. برای همین او را پشت ویترین گذاشتند. حالا همه میتوانستند او را تماشا کنند، او را که پسری خوب بود، بود. مؤدب بود، بود. تمیز بود، بود. حرف گوش کن بود، بود...
3.2.6.2. من، زن بابا و دماغ بابام
خلاصهی داستان
روایت این کتاب بر اساس پروسهی آفرینش در هشت روز نوشته شده و نویسنده در هر روز به یک یا چند ماجرای اسطورهای و کهنالگویی را بیان نموده است. راوی داستان، اول شخص است که حتی در عنوان کتاب با استفاده از واژهی من به حضور پررنگ خود به عنوان فرزندی که مادرش را از دست داده و با زن بابا زندگی میکند، اشاره کرده است. داستان از زمان پیش از تولد راوی و حضور او در بهشت آغاز میشود. روز اول، ماجرای به دنیا آمدن و اجبار زن بابا در مورد خوردن میوهی ممنوعه را شرح میدهد که با نوعی اسطورهپردازی و نمادسازی همراه است. روز دوم در قالب داستان ماهپیشانی به رفتار نامهربانانهی زن بابا اشاره دارد. روز سوم با برجسته کردن دروغگوییهای بابا، ارتباطی بین او و داستان پینوکیو برقرار میکند که تا پایان داستان ادامه مییابد. روز چهارم ماجرای چاه و سنگ صبور و حرف زدن با آنها است. در روز پنجم که اشارهای ظریف به کفشهای میرزا نوروز و ماجرای ملانصرالدین دارد، با تلاشهای زن بابا برای بیرون کردن راوی از خانه روبهرو هستیم که در نهایت بینتیجه میماند. روز ششم به توصیف دماغ بابا پرداخته که مثل لوبیای سحرآمیز رشد کرده است. در روز هفتم و هشتم افسانهی پری دریایی و شازده کوچولو و بچه دار شدن زن بابا را شرح میدهد.
تکنیکها
کنایه: باید گفت کل داستان، در کنایهای به رویارویی دنیای پاک و معصومانهی کودکان در برابر دنیای مصلحتاندیشانه و منفعتطلبانهی بزرگسالان است. تقابل راوی کم سن و سال به عنوان فرزند خانواده و پدر و نامادریش که با عنوان زن بابا از او اسم برده، کنایهای عمیق به رفتارهای نادرست این دو در برابر فرزندشان دارد. دروغهای پدر که ظاهراً تمامی ندارند و تا پایان داستان ادامه پیدا میکنند، زمانی رنگ کنایی به خود میگیرند که پدر، با ترسیم چهرهای دروغین از خود، سعی دارد فرزندش را به رفتاری مشابه تشویق کند. او حتی با وجود اینکه روز به روز به دلیل گفتن دروغهای بیشتر دماغش درازتر میشود، حاضر به ترک این رفتار نیست و تا پایان به دروغگوییهای خود ادامه میدهد. برای نمونه در روز چهارم با عنوان سنگ صبور ماجرای چاه راوی را بیان میکند که سنگ صبور دیگران شده و به غصههای آنها گوش میکند. در این میان بابا و زن بابا واکنشی اینگونه نسبت به رفتار راوی نشان میدهند:
زن بابا تا موضوع را میفهمد دو دستی میکوبد تو سرم و میگوید:« خاک عالم تو سرت سرخور، گذاشتی همینطوری مفتی مفتی غصههاشونو خالی کنن تو چاه وبرن؟ هیچی نگرفتی ازشون؟»
بابا میگوید:« واقعاً که بیعرضهای! حیف نون! اون وختا که من اندازه تو بودم، از این راه خرج ده خونوارو میدادم. میفهمی، ده خونوار!»
و باز دوباره باز دماغش دراز میشود.
همانطور که مشاهده شد، در این نمونه تفاوت نگاه اقتصادی بابا و زن بابا به هر پدیدهای به قصد کسب سود مالی از آن، در مقایسه با سادگی و مهربانی راوی به خوبی نشان داده شده است.
طنز موقعیت: به طور کلی درونمایهی اصلی داستان بر پایهی طنز موقعیت بنا شده است. درگیری شخصیت اصلی داستان در اتفاقاتی که در هشت روز روایت شده، به ایجاد موقعیتهای طنزی منجر شده که در بیشتر آنها هر سه شخصیت حضوری ثابت دارند. همانطور که در خلاصهی داستان گفته شد، راوی، ماجرای زندگی در کنار پدر و نامادریاش را در هشت روز به تصویر کشیده و در هر روز به یک داستان اشاره کرده است. جایگزینی این سه شخصیت در نقش شخصیتهای شناخته شدهی داستانهایی مانند ماهپیشانی، در موقعیتهایی تقریباً متفاوت، باعث ایجاد طنزی ظریف و در عین حال تأملبرانگیز شده است. برای مثال، در روز اول با عنوان پسر انار، راوی ماجرای به دنیا آمدن خود را اینگونه شرح میدهد:
- ده، بیست، سی، چهل، پنجاه، شصت، هفتاد، هشتاد، نود، صد... قایم شدی؟
مادرم با ناله میگوید:« شدم».
- بیام؟
- بیا.
صداش پر از درد است. داد بابا بلند میشود:
- بیا دیگه حیف نون! حالا چه وقت بازی کردنه؟ مگه نمیبینی داره درد میکشه؟
بند ناف مادرم را میگیرم و سر میخورم پایین:
- سوکسوک!
زن بابا که هنوز زن بابا نشده و قابله است، میخواهد مرا بگیرد. من جلدی آهو میشوم و فرار میکنم. زن بابا گرگ میشود و پیام میدود. من گنجشک میشوم و پر میزنم. زن بابا قرقی میشود و دنبالم میکند. من انار میشوم و میافتم تو دامن مادرم. مادر زود انار را نصف میکند. بیرون میپرم، تشنهام « آب». مادرم فوری مرا میچسباند به سینهاش. هولهول میمکم. طاقت نمیآورد. یهو عین بند ناف تا میشود و وا میرود. بابا اخم میکند. زن بابا خوشخوشانش میشود. بابا با دستهای پت و پهن و پر مو، مادر را نشان میدهد
- بفرما! همینو میخواستی حیف نون!
تو دستش یک چاقوی بزرگ قصابی است. از ترس جیغ میزنم. زن بابا که حالا زن بابا شده، دو دستی میکوبد تو فرق سرم:
- خاک عالم تو سر سرخورت کنن، آخه اینم ترس داره؟
از گریهی زیاد نفسم میبرد و قلنبه میشود تو گلوم. زن بابا تندی مرا سر و ته میکند و یکی میزند به آنجام. قابله است، و به کارش وارد. نفسم میپرد بیرون. با تمام زور ونگ میزنم. آنجام میسوزد. بابا با یک ضربه بند ناف را قطع میکند. دوباره میزنم زیر گریه. بابا میگوید :« آقا رو! اون وختا که من اندازه تو بودم بند نافم رو خودم بریدم.»
و دماغش عین دماغ پینوکیو دراز میشود.
بزرگنمایی: شاخصترین تکنیک به کار رفته در این داستان، بزرگنمایی است. نویسنده با اغراق در توصیف دماغ بابا و دراز شدن آن با هر دروغ، علاوه بر گریز به داستان پینوکیو یادآوری آن در ذهن مخاطب، دروغگوییهای پدر را که از نظر خود او ظاهری موجه دارند، به سخره گرفته است. این دروغگوییها از روز اول روایت آغاز میشود و برای اولین بار، دماغ بابا در همین بخش دراز میشود. در روز دوم و با دروغ بعدی، دماغ او درازتر میشود تا اینکه در روز سوم، با بزرگنمایی در توصیف دماغ بابا، به داستان پینوکیو اشاره میکند. این سیر دروغگویی تا آخر داستان ادامه پیدا میکند؛ تا جایی که در روز ششم با بیشترین اغراق در مورد آن روبهرو میشویم:
بابا بسکی دروغ گفته، دماغش دراز شده باز. آنقدر که بیچاره مجبور است شبها تو حیاط بخوابد.
یک شب باران زیادی میبارد و دماغ بابا عین درخت سبز میشود. بعد مثل لوبیای سحرآمیز پیچ میخورد، میرود تا نوک ابرها بالا. یک عالمه گنجشک دسته دسته میآیند رو دماغش لانه میکنند. ما شبها با صدای گنجشکها میخوابیم و صبحها با صدای آنها بیدار میشویم.
من و بچههای محل دماغ بابا را خیلی دوست داریم. ما هرروز از آن میرویم بالا و لای شاخ و برگهاش بازی میکنیم. گاهی وقتها هم طناب میبندیم به شاخههاش و تاب میخوریم.
وقتی هم بیحوصله میشویم، با چاقو و میخ میافتیم به جانش و روش یادگاری مینویسیم:
- خط نوشتم که خر کند خنده.
و میخندیم. یا قلب تیرخورده میکشیم و اسمهامان را مینویسیم و تاریخ میگذاریم زیرش. دماغ بابا پر شده از یادگاری.
عصرها که هوا کمتر داغ است و آفتاب کمتر کباب میکند، حیاط را آب و جارو میکنیم و زیر دماغ بابا بساط چای پهن میکنیم. بعد با همسایهها مینشینیم و از این در و آن در حرف میزنیم و اتکان استکان چایی میخوریم.
کوچککردن: از ابتدای داستان که راوی به دنیا آمدن خود را شرح میدهد، با کوچکشدن شخصیت او از طرف پدر و نامادریاش روبهرو هستیم. آنها در سراسر داستان در موقعیتها و شرایط گوناگون دست به کوچککردن و تحقیر راوی میزنند. این نکته علاوه بر لحن آنها در گفتار، در طرز رفتار آنها دیده میشود. به عنوان نمونه در روز دوم که داستان ماه پیشانی روایت میشود، گفتههای پدر و نامادری با چنین لحنی بیان میشود:
عنکبوته بدش میآید و یک شاخ میچسباند رو پیشانیش. زن بابا لجش میگیرد و با جارو میکوبد تو سرش و خانه خرابش میکند.
بعد گیر میدهد به من و دو دستی میکوبد تو سرم:
- خاک عالم تو سر سرخورت کنن، از پس یه عنکبوتم بر نمیآی؟
بابا تا میفهمد مثل همیشه پشتی او درمیآید:
- راست میگه دیگه حیف نون!
استفاده از اصطلاحاتی مانند حیف نون از طرف بابا و سرخور از طرف زن بابا در خطاب به راوی، در سراسر داستان به چشم میخورد. در واقع این نکته که تا پایان داستان، جنسیت راوی برای مخاطب نامشخص است و او هیچگاه از طرف پدر و نامادریاش با اسم خطاب نمیشود، نوع دیگری از کوچککردن در طررز رفتار با او است.
ساختارهای زبانی
تشبیه: آشکارترین نمود این آرایه، در تشبیه بابا به پینوکیو و دراز شدن دماغ او دیده میشود. به طوری که حتی دماغ او را از دماغ پینوکیو هم بزرگتر تشبیه میکند:
دماغ بابا از دماغ پینوکیو هم درازتر شده. خودش هم خیلی از پینوکیو بزرگتر است. بابای پینوکیوم نشسته تو اتاق، اما دماغش تو حیاط است.
همچنین در مواردی که شخصیتهای داستان جایگزین قهرمانان داستانهای دیگر شدهاند این آرایه به کار رفته است. به عنوان مثال در روز سوم، راوی، زن بابا را شبیه خاله سوسکه تصویر کرده است:
بعد خاله سوسکه میشود و با حرص میخواند:« میروم بر همدون، شو کنم بر رمضون. نون گندم بخورم، هی بریزم هی بپاشم، منت بابا نکشم.»
3.6.2. ارزیابی کلی
بارزترین ویژگی سبکی در آثار شمس، وامگرفتن از قصههای قدیمی و افسانهها است. ارجاعها و گریزهای او به این قصهها در لابلای داستانهایش، باعث ایجاد طنز در آنها شده است. به عنوان مثال در داستان من و ملک جمشید و خال فرخلقا که شخصیت امروزی جایگزین قهرمانهای قصههای قدیمی شده، لحنهای متفاوت و درک نادرست او از موقعیتها، فضایی طنزآمیز را به وجود آورده است. البته باید گفت این نوع طنزنویسی به صورت پیوسته درهمهی داستانها دیده نمیشود؛ بلکه کلیت اثر دارای طنزی پنهان است که در لایههای زیرین متن وجود دارد. همچنین استفادهی شمس از تکنیکهای طنز با تنوع و تعدد چندانی همراه نیست و ترجیح او در استفاده از موقعیتهای کنایی و طنزآمیز است. یکی از دلایل این ویژگی سبکی را شاید بتوان در موضوعها و مضامین مطرح شده در آثار این نویسنده جستجو کرد. تمایل به محوریت فردگرایی در موضوع، و طی مسیر در یک پروسهی تکاملی، هرچند میتواند به خلق فضاها و موقعیتهای طنز بیانجامد، اما در کنار سبک خاص نویسنده ظرفیتی برای تعدد و تنوع تکنیکی ایجاد نمیکند. این نکته همچنین باعث محدودیت کاراکترها شده است. بیان مسائل فلسفی و پرهیز از پرداختن به مضامین سیاسی و اجتماعی به دلیل عمق بالا نمیتواند در قالب داستانی با شخصیتهای متعدد به شکل مناسبی ارائه شود. وجود دو یا سه شخصیت در یک داستان، امکان پرداخت بیشتر و بهتر آنها را فراهم کرده نویسنده را در رسیدن به هدف مورد نظر یاری میدهد.« شاخصهی دیگر داستانهای شمس« بازی» است که هم بخشی از طنز خاص او را میسازد و هم یک عنصر مستقل در کارهای او میتواند به حساب آید. او در آثارش همهچیز را به بازی میگیرد؛ یک بازی سرخوشانه در متن و با متن. نویسنده، هم با مفاهیم و معیارهای و اصول پذیرفته شده بازی میکند و هم این بازی را از مفهوم به زبان انتقال میدهد و از طریق اجزای زبان، ذهن را به بازی میگیرد»( نعیمی،95:1384)
7.2. فریبا کلهر
1.7.2. درباره نویسنده
فریبا کلهر، رماننویس و نویسندهی ادبیات کودک و نوجوان است. او فعالیت خود را در حیطهی ادبیات داستانی کودک و نوجوان از دههی شصت و با حضور در مجلههای رشد، آغاز کرده و تألیفات زیادی در این زمینه از خود برجای گذاشته است. کلهر حدود سیزده سال، از بدو تأسیس سروش کودکان تا سالهای ۱۳۸۲ سمت سردبیری ماهنامهی سروش کودکان را برعهده داشت و با ویژهنامهی کودکان روزنامهی همشهری همکاری میکرد. از آثار او میتوان به این موارد اشاره کرد: پسران گل، بازگشت هرداد، هوشمندان سیاره اوراک، قصههای یک دقیقهای، ابروهای جادویی کیوکیو، منو درخت پنیر، تندتر از اونه که یواش باشه، با مثنوی پشت چراغ قرمز و...
4.2.5.2. مرغ سوخاری برای جنازه
خلاصهی داستان
داستان این کتاب دربارهی یک باند تبهکار است که با دزدیدن گربهها، از پوست آنها کیف زنانه درست میکنند. گربهی ناشناسی که وارد غرب وحشی شده، با فریب کلانتر سعی در دزدیدن او و اطرافیانش دارد. کلانتر، پروفسور و مادربزرگ، بدون اطلاع از اصل موضوع و پنهان از دیگران، با او همکاری میکنند. در این میان، فرماندار با پخش اعلامیهای که عکس گربهی تبهکار روی آن چاپ شده، کلانتر را از ماجرا باخبر میکند. اما کلانتر در یک رویارویی با گربهی تبهکار مغلوب او شده و در به دام انداختن او ناموفق است.
تکنیکها
کنایه: کاربرد این تکنیک، بیشتر محدود به رفتار فرماندار نسبت به کلانتر است. فرماندار با گفتار کنایهآمیز خود، ضمن یادآوری بیتدبیری و عملکرد نسنجیدهی کلانتر در شرایط اضطراری، در خطر بودن مقام و جایگاهش را به او خاطر نشان میسازد. در بخشی از داستان که فرماندار برای باخبر کردن کلانتر از وضعیت دزدیدهشدن گربهها آمده، با گفتن جملهای کنایهآمیز وضعیت موجود را به کلانتر گوشزد میکند:
- ... اومدم اینجا تا بهت بگم ستارهای که من روی سینهت وصل کردم، بدجوری به خطر افتاده.
- ولی این تنها چیزیه که سوپرمارکت به عنوان گرویی ازم قبول میکنه... خواهش میکنم بفرمایید تو.
کلانتر کف دستش را روی ستارهی برنجیاش گذاشت و با دست دیگرش فرماندار را به طرف داخل راهنمایی کرد.( ص66)
پس از اینکه کلانتر از مأموریت خود برای دستگیری گربهی جنایتکار باخبر میشود، باز با دیالوگی کنایی بین او و فرماندار روبهرو میشویم:
- تمام کلانترهای شهرهای اطراف دنبال سردستهی یه باند جنایتکار هستن که هیچ ردّ پایی از خودش باقی نذاشته... اون و گروهش از پوست گربهها کیف زنونه درست میکنن... کیفهای خیلی قشنگ که هر خانم جذابی دوست داره یه دونه از اونا داشته باشه. کافیه این افتخار رو داشته باشی که ده دقیقه با یکی از اونا حرف بزنی... ده روز بعد شکمت پر از وسایل آرایش، آدامس، پول خرد و کرم ضدّ آفتاب میشه و با استفاده از زیپ باز و بسته میشی!
- این وحشتناکه جناب فرماندار.
- بله... وحشتناکتر اینکه اونا برای درست کردن کولهپشتی، چهارتا گربهرو به هم میدوزن!
- چه خدمتی از دست من ساختهس؟
- تمام شهرهای اطراف پاکسازی شدهن... کاری که تو میکنی اینه که شبا خوب میخوابی و روزا دنبال سردستهی این گروه میگردی. اطلاعات زیادی دربارهی این گربه وجود نداره؛ جز اینکه رنگش تیره نیست.
- این مأموریت رو از همین لحظه شروع میکنم قربان... چون ستارهمو برای خرید لازم دارم.
خوبه... امیدوارم دفعهی بعد که میبینمت زیپ نداشته باشی!( ص68)
طنز موقعیت: بیشترین تکنیکی که در این داستان مورد استفادهی نویسنده قرار گرفته، طنز موقعیت است. نویسنده در آفریدن یک موقعیت طنزآمیز، از بیشتر شخصیتهای داستان استفاده کرده است. عملکرد این شخصیتها در موقعیتهای گوناگون، باعث قویتر شدن طنز اثر شده است. برای نمونه میتوان به موقعیتی اشاره کرد که کلانتر و پروفسور پس از تحویل گرفتن تابوت جنازه از پستچی، آن را به داخل دفتر کلانتر میبرند.در این موقعیت که همهی شخصیتهای اصلی داستانهای این مجموعه حضور دارند، واکنش شخصیتهای گوناگون در رویارویی با وضعیت یکسان، منجر به پدید آمدن موقعیت طنز شده است:
بعد از رفتن دلیجان پست خصوصی، پروفسور آب دهانش را قورت داد و به جعبهی مکعب مستطیلی که روی زمین بود، اشاره کرد.
- تبریک میگم کلانتر... شاهد اصلی مراسم عقد هم رسید. تا هفت هشت ماه دیگه، دفتر پر از بچهگربه میشه.
- باید هرچه زودتر و بدون سر و صدا ببریمش داخل دفتر... اگه مادربزرگ بیدار بشه، قبل از اینکه بتونیم براش توضیحی بدیم تابوت رو سوراخ سوراخ میکنه.
آنها دستههای بالا و پایین تابوت را گرفتند و بلندش کردند.
- سنگینه... فکر میکنم شاهد دوم هم توی جعبهس.
- پروفسور، خواهش میکنم دقت کن... باید مواظب باشیم که سروصدا نشه... میدونی که قوز بزرگ، شبا هم سفارش قبول میکنه... تازه لاشخورا هم یه پای قضیه هستن... ما تابوت رو به دو بخش تقسیم میکنیم: بخش شمالی و بخش جنوبی... بخش شمالی مال منه و بخش جنوبی مال تو... من در رو باز میکنم و سر تابوت رو که بخش مربوط به منه میبرم داخل. بعد تو باید در رو با یه دست نگه داری و بخش جنوبی رو بیاری تو... بعد هم باید آروم در رو ببندی، در این صورت، بخش جنوبی هم دیگه اومده توی دفتر و کار تمومه.
با توضیحات کلانتر، آنها تابوت را به طرف دفتر بردند؛ اما کلانتر قبل از اینکه در را باز کند، سر تابوت را به طرف جلو هدایت کرد.
- گرومپ!!!
- کلانتر... در بستهس... اول باید بازش کنی.
- هیس... میدونم... تو حرف نزن و مواظب بخش مربوط به خودت باش.
اما پروفسور که متوجه شده بود توی تاریکی، با بخش جنوبی تابوت( یعنی نصف نعش) تنها مانده است، فوراً در را ول کرد و تابوت را به طرف جلو هل داد.
- گرومپ!!!
- هیس... چیکار میکنی پروفسور؟... تمام شهر رو بیدار کردی.
- خب بخش جنوبی هم برای خودش کمی سر و صدا داره... منطقی نیست؟
کلانتر از شدت عصبانیت دستگیرهی تابوت را ول کرد تا برای پروفسور هفتتیر بکشد.
- گرومپ!!!
پروفسور هم بلافاصله دستهی تابوت را رها کرد تا پشت یکی از ستونها سنگر بگیرد.
- گرومپ!!!
پیش از اینکه کلانتر بتواند حرفی بزند، در سلول مادربزرگ، غیژی صدا کرد. پیرزن از سلول بیرون آمد و در حالی که گوی فلزی هفتاد کیلویی را دنبال خودش میکشید، به طرف تابوت رفت.
پروفسور از پشت ستون گفت:« شب به خیر مادربزرگ... چیزی لازم دارین؟»
کلانتر گفت:« مادربزرگ، شما الان باید توی تختخوابتون باشین».
پیرزن توی تاریکی ایستاده بود و مثل مترسکی که باد تکانش بدهد، به چپ و راست حرکت میکرد.
- یه نقشهی درست و حسابی برای خالی کردن گاوصندوق بانک دارم... امشب بعد از خوابیدن کلانتر بیا لب پنجرهی سلول... خودت باید گاوصندوق رو منفجر کنی... نه... خودت باید این کارو بکنی... من هروقت به دینامیت دست میزنم، تمام بدنم خارش میگیره.
پروفسور از پشت سلول بیرون آمد و گفت:« داره خوابای شیرین میبینه».
- آره... تو، در سلول رو باز نگه دار... خودش برمیگرده تو.
اما مادربزرگ بعد از کمی این پا و آن پا، به طرف تابوت رفت و دمر روی آن افتاد.
- تق تق تق...
یک بار دیگر، کسی داشت در میزد.
- فکر میکنی کی باشه کلانتر؟
- حتماً قوز بزرگه... از لای در بهش بگو کلانتر خوابه... من میرم توی آشپزخونه.
پروفسور کلاه خوابش را مرتب کرد و به طرف در رفت.
- سلام جناب قوز بزرگ... مشکلی پیش اومده؟
- شما سر و صدا رو شنیدین؟... صدایی بود مثل صدای اولین شب کاری یه نعشکش ناشی.
- نه... ما خواب بودیم.
قوز بزرگ از لای در سرک کشید و توی تاریکی دفتر، چشم گرداند.
- چرا مادربزرگ اینجا خوابیده؟... شما باید از این پیرزن بهتر مراقبت کنین.
- نمیدونم... فکر میکنم توی سلولش کک پیدا شده... امشب تختش رو آوردیم بیرون.
- ولی تختهای سلول که جابهجا نمیشن!
- آره... یادم رفت بگم که کلانتر اجازه داد امشب مادربزرگ روی جعبهی تلسکوپ بخوابه.
قوز بزرگ کمی به جعبه و به مادربزرگ نگاه کرد. همه چیز عادی به نظر میرسید.
- ولی چهقدر شبیه تابوته!... میشه یه معاینهای بکنم؟
- جناب قوز بزرگ، شما که میدونین اگه مادربزرگ بدخواب بشه، چه اتفاقی میافته... امیدوارم بقیهی شبو خوب بخوابین.
توی راه، قوز بزرگ دوباره ایستاد و مشغول خاراندن دماغش شد.( ص52-56)
-
بزرگنمایی: این تکنیک در بیشتر موارد از سوی نویسنده و در توصیف شخصیتها به کار رفته است. به عنوان مثال، در توصیف قوز گربهای به نام قوز بزرگ با اغراق فراوان و همراه با نوعی تمسخر سخن گفته است:
قوز بزرگ دستش را بالا برد و بلندترین قسمت قوزش را، که یک متر از سطح دریا ارتفاع داشت، خاراند.( ص33)
گاهی خود شخصیتها با اغراق در توصیف عیوب دیگران، به کوچککردن و تحقیر آنها میپردازند. به عنوان مثال شخصیت« پتوی بچه» که در طول داستان در تابوتی در دفتر کلانتر بوده، با اغراق دربارهی خر و پفهای پروفسور به کلانتر میگوید:
- ... اگه میشد قطارها رو به جای زغالسنگ با خرّوپف راه انداخت، پروفسور میتونست یه نفری راهآهن کشور رو اداره کنه... گاهی احساس میکردم تابوت داره به حرکت درمیآد.( ص95)
کوچککردن: به نظر میرسد ترجیح نویسنده در استفاده از این تکنیک بیشتر همراه با کنایه یا روشهایی مانند تشبیه بوده است. با توجه به بسامد کم استفاده از آن در طول داستان، میتوان گفت این تکنیک تنوع چندانی ندارد. برای نمونه میتوان به بخشی از داستان اشاره کرد که معاون کلانتر شهر همجوار برای دیدن کلانتر غرب وحشی آمده و نویسنده، اینگونه او را توصیف میکند:
معاون جوان، از آن گربههایی بود که معمولاً تصویر آنها به خاطر نازکبودن رقتانگیز گردنشان، روی کاغذ کادو چاپ میشود.( ص81)
همچنین زمانی که برادران قوز برای دیدن تابوت وارد دفتر کلانتر میشوند او با تهدید آنها به نوعی به کوچککردن آنها میپردازد:
آقایون... به نام قانون دستاتون رو بذارید روی سرتون... شایدم روی قوزتون... من به شما اعلام میکنم که حق ندارید به جنازه دست بزنید.( ص89)
ساختارهای زبانی
تشبیه: نویسنده از این تکنیک در جهت قویتر شدن طنز اثر استفاده کرده است. در واقع باید گفت او جملهها و فضاهای ساده و خالی از وجه طنزآمیز بودن را با استفاده از تکنیکهای سادهای مانند تشبیه، به یک فضای طنزآمیز تبدیل کرده است:
قوز بزرگ که با لباس سفید و قوز بلندش شبیه کلّه قند شده بود، تولّد کلانتر را تبریک گفت و دفتر را از دست پستچی گرفت.( ص48)
اسناد ناروا: در بخشی از داستان که کلانتر و پروفسور تابوت سفارشی پتوی بچه را از پستچی تحویل میگیرند، قوز بزرگ که در صدد پی بردن به اصل ماجرا است، به هر ترتیب وارد دفتر کلانتر میشود. پروفسور در پاسخ قوز بزرگ دربارهی ماهیت تابوت، آن را یک جعبهی تلسکوپ که هدیهی تولد کلانتر است، معرفی میکند.
قوز بزرگ کمی به جعبه و مادربزرگ نگاه کرد. همه چیز عادی به نظر میرسید.
- پس بالاخره تلسکوپ رسید... پروفسور، فکر میکنی منم بتونم ازش یه استفادهای بکنم؟... دو سال پیش یه سکه از جیبم افتاد توی چاه مستراح... باید بتونیم با این پیداش کنیم، نه؟
- وقتی بشه یه ستارهی کوچیکو توی کهکشان پیدا کرد، حتماً میشه اون سکه رو هم پیدا کرد.( ص56)
بازیهای زبانی: هرچند نویسنده از این روش بیان طنز استفادهی چندانی نکرده، اما در همان موارد معدود با موفقیت عمل کرده است. به عنوان نمونه میتوان به بخشی اشاره کرد که پروفسور در حالی که در ننوی زمان بچگیاش به خواب رفته، با کلانتر صحبت میکند:
پروفسور آن شب دوباره توی ننوی توریاش خوابیده بود. ننویی کهنه و قدیمی، که خانههای مربع شکلی داشت و پروفسور حتی به شخص کلانتر هم اجازه نمیداد توی آن بخوابد... اما اشکال کار اینجا بود که پروفسور بعضی شبها، توی خواب حرف میزد.
- کلانتر... خواهش میکنم یه دقیقه اون روزنامه رو بذار کنار... زود باش بیا کمر منو بخارون... فکر کنم شمارهی چهار افقی جدول رو اشتباه حل کردی... لطفاً بلند شو و پنج عمودی ننو رو بخارون... آره... همین که هفت تا حرف داره... تمام خونههاش میخاره... کلانتر... مگه نشنیدی چه خواهشی ازت کردم؟(ص 71)
5.2.5.2. گربه در جوراب زنانه
خلاصهی داستان
گربهای به نام کاپیتان به انگیزهی ازدواج با دختر فرماندار و برای ثابت کردن توانایی خود به فرماندار، با یکی از همدستانش دست به دزدی مسلحانه از بانک میزند. کاپیتان، همهی گربههایی را که در بانک هستند به گروگان میگیرد و آزادی آنها را در گرو رضایت فرماندار برای ازدواج او با دخترش قرار میدهد. اما در پایان داستان و با روشن شدن واقعیت، کاپیتان متوجه تصور اشتباهی که از عشق دختر فرماندار نسبت به خودش داشته، میشود. در نهایت، کاپیتان با رها کردن گروگانها و برگرداندن پولهای دزدیده شده، آن شهر را ترک میکند.
تکنیکها
کنایه: محوریت موضوعی این داستان، در کل بر کنایه استوار است. نویسنده در جایجای داستان از این تکنیک برای نشان دادن ناهنجاریهای سیاسی در جامعه بهره گرفته است. بیان مسائلی چون دزدی از بانک و همکاری رئیس بانک، کلانتر و فرماندار شهر با دزدها و کمک به آنها، عادی شدن دزدی مسلحانه از بانک و گروگانگیری شهروندان، ایجاد امنیت شغلی برای دزدها از طرف مردم و مقامات شهر، به خوبی نشانگر به سخرهگرفتن آگاهانهی آنها از طرف نویسنده است. این امر از همان آغاز داستان و در دیالوگ بین پروفسور و گربهی دربان بانک به چشم میخورد:
پروفسور گفت:« بازم سرقت مسلحانه؟»
گربهی دربان گفت:« آره... ولی نمیدونم چرا اینقدر طولش دادن... انگار یه خرده تو کارشون وسواس دارن».
- شاید میخوان منتظر بمونن تا اسکناس نو برسه.
- قبلاً رسیده... همهش رو با صدای بلند شمردهن... چهارصد هزار تا... آخه شنیدم که رئیس بانک داشت بهشون میگفت: وجه دریافتی رو جلوی باجه شمارش کنید؛ وگرنه ما هیچ مسؤلیتی رو قبول نمیکنیم.
- تو اقدامی نکردی؟
- البته که کردم... در بانک رو براشون نگه داشتم. آخه دستاشون پر از دینامیت و یه مقدار خوراکی بود... کار من اینه که نذارم کسی در رو با شونههاش باز کنه. اینجا یه مکان آبرمنده.( ص8-9)
همانطور که مشاهده شد، گفتگوی این دو شخصیت دربارهی دزدی از بانک، به اندازهای عادی است که به نظر میرسد دربارهی یکی از سادهترین مسائل روزمره
همچنین شخصیتها در کل داستان از کنایه در گفتار خود استفاده میکنند: گربهی کاپیتان که به همراه همکارش، پیژامه، کارکنان و مشتریهای بانک را در آبدارخانه حبس کرده، در پاسخ به پروفسور با کنایه سخن میگوید:
پروفسور گفت:« تمام اینا الان توی آبدارخونه هستن؟!»
کاپیتان جواب داد:« آره... اگه بخوان بیان بیرون، پیژامه مغزشون رو پریشون میکنه. آخه یه زمانی آرزو داشت در رشتهی مغز و اعصاب درس بخونه!»( ص22)
طنز موقعیت: با توجه به اینکه نویسنده در پی به سخره گرفتن بازخورد دزدیهای مربوط به بانک از سوی دولتمردان است، شاهد موقعیتهای طنز گوناگون از سوی شخصیتهای مختلف داستان هستیم. پیرزن فالگیری که وارد بانک شده و مشغول کفبینی و پیشگویی برای گربهها است باعث ایجاد موقعیتی طنزآمیز شده است. او با استفاده از اطلاعاتی که در بانک به دست آورده و دیگران از آنها باخبر هستند، آینده را برای گربهها پیشبینی میکند؛ در حالی که واقعاً از همهچیز بیخبر است:
پیرزن سکههایش را برداشت و توی جیب شلوار مردانهاش گذاشت.
- پنجههاتون رو بیارین جلو... تو که اسمت کاپیتانه، موهای کف دستت نشون میده که وقت زیادی رو توی بانک میگذرونی. تا اونجایی که بتونی از پرداخت مالیات فرار میکنی؛ اما عوضش فکر میکنی کار زشتیه که یه گربه ظرف سس گوجه رو از روی میز کافه کش بره...
- این حرفا رو ول کن... دختری که دوستش دارم الان کجاس؟
- خب دقیقاً که نمیشه گفت... بذار ببینم... میتونم با اطمینان بگم که توی همین شهره.
- پدرش کجاست؟
- قطعاً توی بانک نیست.
- ادامه بده. ادامه بده!
- جای نگرانی نیست. دختره تو رو دوست داره. وقتی تو رو نگاه میکنه، چشمها و دماغش برق میزنه. تو با اون ازدواج میکنی و هر روز بعد از ظهر براش آدامس میخری.
- به هیچ وجه... اینجا رو اشتباه کردی. من از آدامس متنفرم.
- حرفم رو قطع نکن. در مورد آدامس تو و دختره به توافق میرسین. ضمناً به توافق میرسین که پسرا رو تو لیس بزنی و دخترا رو هم مامانشون ببره حموم؛ چون که اینجوری خیلی بهتره.
- اوه، فکر نمیکنم به این کارا برسم. کار بانکی دیگه برام رمقی باقی نمیذاره، اون باید بفهمه که من بیرون از خونه به اندازهی کافی خسته میشم. ظاهراً ساده به نظر میرسه؛ اما همین که یه گربه این هفتتیر سنگین رو صبح تا شب به طرف کاکنان بانک نگه داره، واقعاً اون رو از کت و کول میندازه.
- اگه یه سکهی دیگه بهم بدی، کارای خونه رو به شکل عادلانه بین شما تقسیم میکنم. ولی مواظب باش که توقع زیادی نداشته باشی. هر چی باشه منم زنم.
- این آخری زیاد واضح نیست... به هر حال تو میتونی بری و ده سکه از رفیقم بگیری، برای من دیگه کافیه.
- بیا دختر... حالا دستت رو بیار بالا تا صدای آینده رو بشنوی... آقایون و خانوما، شما هم اصلاً ناراحت نباشین. خودم فال همه رو میگیرم...
ناگهان صدای شدید سیفون توالت که یک بار دیگر توسط رئیس بانک کشیده شده بود، به گوش رسید. کاملیا کرکر خندید و گفت:« این بود صدای آیندهی من؟!»
- دخترم، تو با یه جور ناامیدی دست و پنجه نرم میکنی. به خاطر همین با همه چی لج کردی و آدامس توی دهنت رو روز به روز بزرگتر میکنی... یه روز به خاطر شوهرت این متکای چسبناک رو از دهنت میندازی بیرون و به جای این حرکات چندشآور، یه لبخند آرامشبخش روی صورتت میشینه.
- زیاد برام مهم نیست؛ ولی دوست دارم بدونم اون گربهی احمقی که از من خوشش مییاد ممکنه چه رنگی باشه.
- کف دستت بهم میگه که همسر آیندهت خاکستریه. اگه یه سکهی دیگه بهم بدی، میتونم برات بگم که چه مدل کلاهی رو دوست داره و هاتداگش رو برشته میخوره یا آبدار.
با شنیدن این حرفها، کاملیا و کاپیتان ناخواسته به همدیگر خیره شدند. کاملیا فوراً تودهی بزرگ آدامس را از دهانش درآورد و توی سطل آشغال انداخت. ناگهان تمام حضار همزمان با هم گفتند:« اوه!!!»( ص61-63)
در اواخر داستان رفتار کلانتر که بدون توجه به موقعیت حساس پیشآمده به یاد خاطرات گذشته افتاده، موقعیت طنزی را ایجاد کرده است:
جناب فرماندار که با خشم فراوان مشغول پک زدن به پیپش بود، از جایی که نشسته بود، کلانتر را در حال خارج شدن از بانک دید. کلانتر با سبیلها و دم آویزان تا وسط خیابان خاکی آمد، نگاهی مات و سرسری به اطراف انداخت و با قدمهایی سست به طرف کافهی شهر حرکت کرد. انگار اصلاً متوجه نبود چه کار میکند و به کدام سمت میرود. جناب فرماندار از مادربزرگ خواست که با شلیک یک گلوله، مسیر کلانتر را به طرف ظرف آبخوری تغییر دهد.
- بنگ!!!
با این شلیک، کلانتر فوراً به طرف ظرف آبخوری شیرجه زد؛ اما دیگر تیراندازی شروع شده بود. گربههای هفتتیر کش جناب فرماندار، شلیک مادربزرگ را به علامت شروع حمله گرفته بودند.
- بنگ، بنگ، بنگ، ترق، توروق!!!
در طرف مقابل، کاپیتان و پیژامه هم بیکار نمانده بودند و به نوبت از چپ و راست پنجره به طرف بیرون شلیک میکردند.
وقتی گربهها یک لحظه برای نفس تازه کردن، دست از تیراندازی برداشتند، جناب فرماندار فریادزد:« بر اساس چه مجوزی تیراندازی رو شروع کردین؟... مگه یادتون رفته از چه کسی حقوق میگیرین؟»
در همین گیرودار، کلانتر که با صورت روی زمین افتاده بود، بقیه راه را به صورت سینهخیز طی کرد تا به آبخوری رسید.
- کلانتر، میشه بگی داشتی کجا میرفتی؟... سریع و بدون حاشیه بگو، چون برای تشریفات فرصت نداریم.
- شما هیچوقت عاشق بودین جناب فرماندار؟
- آره... یه بار حدود سه ساعت و بیست دقیقه عاشق بودم... ولی خودت که میدونی مسئولیت اداری و مشغلهی زیاد اجازه نمیده.
- نامههای عاشقانهی دختر شما من رو به یاد یه ماجرای قدیمی انداخت. پاک گیج شده بودم و داشتم میرفتم جایی که برای آخرین بار همدیگهرو دیده بودیم. من و گربهی مادهای که دوستش داشتم از فاصلهی نیممتری با هم حرف زدیم. دیگه هیچوقت برام پیش نیومد.( ص72-73)
بزرگنمایی: با توجه به محتوای داستان موارد استفاده از این تکنیک بیشتر به صورت کلی بوده است. به این معنی که نمیتوان در بخش مشخصی این تکنیک را جستجو کرد؛ بلکه در کل داستان و در موارد متعدد به بزرگنمایی و اغراق پرداخته شده است. برای نمونه میتوان به بزرگنمایی در مورد رفتار رئیس بانک هنگام دزدی سارقان از بانک اشاره کرد. ترس رئیس بانک از گروگانگیری دزدها باعث استفادهی زیاد او از دستشویی بانک میشود که نویسنده با یادآوری این نکته در جایجای داستان به بزرگنمایی در مورد این رفتار پرداخته است:
گربهی خاکستری... به همکار راهراهش گفت:« حال مهمونامون چطوره؟»
گربهی راهراه که دستمال کثیفی دور گردنش بسته بود و خرتخرت چیپس میخورد، از روی میز رئیس پرید پایین و گفت:« همهچی میزونه... ولی این یارو رئیسه رو تا الان بیشتر از پنجاه دفعه بردم دستشویی... بیشتر از تمام دستشوییهایی که با مادرش رفته!»( ص13)
... کاپیتان فوراً پنجره را بست و پردهاش را صاف و صوف کرد.
- حالا همهی مشتریها برن توی آبدارخونه... فوراً.
بعد از صدور این دستور، کاپیتان نزدیک میز رئیس رفت، تعظیم کوتاهی کرد و گفت:« جناب رئیس، میدونم دارین به حساب کتاباتون میرسین... با این حال میشه خواهش کنم چند لحظه از روی صندلیتون بلند شین؟!»
رئیس گفت:« چرا من؟... من که بیشتر این مدت، توی دستشویی بودم!»( ص15-16)
رئیس بانک با ناتوانی فراوان از جا بلند شد وگفت:« میتونم برم دستشویی؟»
- آره... اینجا بانک خودته و هر چقدر بخوای میتونی بری دستشویی... به شرطی که خیال فرار به سرت نزنه.( ص16)
خانم دامن سفید جلوی میز رئیس رفت و کاپیتان فوراً پاهایش را برداشت.
- چیه خانوم؟ اگه با رئیس کار دارین، رفته دستشویی.( ص67)
کوچککردن: این تکنیک به طور کلی یا از طرف نویسنده و در توصیف برخی شخصیتها به کار رفته است؛ مانند توصیف او در مورد پیرزن فالگیر:
پیرزن فالگیر، گربهای چاق، خاکآلود و بسیار کثیف بود. درست شبیه یک کپّه کرک وپشم درآمده از توی پاکت جاروبرقی!( ص55)
یا از طرف شخصیتهای داستان و دربارهی یکدیگر؛ مانند کوچککردن پیرزن فالگیر از طرف دیگران در بانک:
وقتی پیرزن کفبین قدم به داخل بانک گذاشت، کاپیتان و پیژامه از جا پریدند و فوراً لولهی هفتتیرهایشان را به طرف او گرفتند.
- بانک تعطیله ننهجون... بفرمایید بیرون.
- بزن به چاک.
- من جای مادربزرگتم پسر جون. پس مواظب حرف زدنت باش.
- من حتی مادرم نداشتم. چه برسه به مادربزرگ... ببینم، مادربزرگا همیشه اینقدر بو میدن؟!
با شنیدن این جمله، رئیس بانک هم پیفپیفی کرد و گفت:« خواهش میکنم این پیرزن بدبو رو از بانک بیرون کنید. اینجا یه محل آبرومنده. اگه مشتریهای من این رو اینجا ببینن، دیگه رغبت نمیکنن اسکناسهای من رو با زبون بشمرن».( ص57)
اطناب: نویسنده با استفاده از این روش، به خوبی اهمال کلانتر و فرماندار شهر را در برخورد با سارقان بانک نشان داده است. تعلل کلانتر و فرماندار در مورد رسیدگی به دزدی بانک و توجه آنها به مسائل جزیی و بیاهمیت، باعث ایجاد اطناب و به درازا کشیده شدن داستان شده است. در نهایت با پررنگ شدن درخواست ازدواج گربهی سارق با دختر فرماندار، موضوع اصلی به کلی فراموش شده و بدون نتیجه باقی میماند. بنابراین نویسنده با استفاده از این شیوه انتقاد خود را از مسائل اینچنینی در جامعه نشان داده است.
ساختارهای زبانی:
تشبیه: هنگامی که کاملیا نزدیک گوش گربهی کاپیتان شروع به جویدن آدامس میکند، نویسنده با استفاده از تشبیه، خشم و عصبانیت کاپیتان را توصیف میکند:
بعد از این درخواست، کاملیا دهانش را بیخ گوش کاپیتان آورد و برای آزار دادن او با سر و صدای زیاد آدامس جوید.
کاپیتان مثل گربهای که دمش زیر پایهی صندلی مانده باشد، صدایی مثل چرخ خیاطی از خودش درآورد. بعد، سرش را بیخ گوش کاملیا گرفت و گفت:« اگه یه بار دیگه این کارو تکرار کنی، جوری میکشمت که از این به بعد جویدن آدامس بیاحتیاطی به حساب بیاد».( ص 60)
تجاهلالعارف: در بخشی از داستان که پیژامه- دستیار کاپیتان- معاون بانک را تهدید میکند، با این تکنیک روبهرو هستیم:
پیژامه روی یک صندلی گردان نشسته بود و گاه و بیگاه پیشانی یکی از کارکنان بانک را نشانه میگرفت. بالاخره معاون بانک که دستهایش به دستههای صندلی بسته شده بود با عصبانیت به او گفت:« چیه؟! مثل اینکه وقتی بچه گربه بودی به اندازهی کافی هفتتیر بازی نکردی!»
پیژامه فوراً برای معاون فینفین کرد و موهای بدنش را به طرف او سیخ نگه داشت.
- معاون! اگه یه کلمهی دیگه چرت و پرت بگی، جوری میکشمت که مجبور بشن با همون صندلی دفنت کنن!
- این آرزو رو به گور میبری گربهی راهراه... چون که این صندلی جزء اموال بانکه و برچسب مخصوصم داره...(ص 29)
2.2.3.2. لبخندهای کشمشی یک خانوادهی خوشبخت
خلاصهی داستان
این کتاب شامل پنج داستان کوتاه مربوط به پنج خانواده است. به جز داستان آخر که یخچال آن را روایت میکند، دیگر داستانها از زبان یکی از فرزندان خانواده بازگو میشود. موضوع کلی کتاب، مسائل خانوادگی و ارتباط افراد خانواده با یکدیگر است. نویسنده با نگاهی موشکافانه، موضوعهای ساده و جزیی را در قالب طنز بیان کرده است. در داستان اول با عنوان کش فقط کش تنبان، به موضوع خرید با کارتهای اعتباری پرداخته شده است. داستان دوم با عنوان لبخندهای کشمشی یک خانوادهی خوشبخت، به موضوع همدلی افراد خانواده اشاره دارد. نیش و نوش ارتباط نادرست یک پدر و مادر را با فرزندشان مورد نقد قرار داده است. در روز جهانی زلزله درگیری پدر و مادر خانواده و مشاجره بین آنها که ناشی از یک سوءتفاهم است، از طرف راوی داستان، دختر خانواده، به چیزی شبیه زلزله تشبیه میشود. یخچالی که سرما خورده بود آخرین داستان این مجموعه است که به موضوع بازیافت وسایل قدیمی و کهنه مانند یخچال و تلویزیون و استفادهی دوباره از آنها اختصاص دارد.
تکنیکها
کنایه: این تکنیک بر فضای تمام داستانهای این مجموعه حاکم است. نویسنده با استفاده از موضوعهایی به ظاهر ساده و پیش پا افتاده، مشکلات موجود در روابط خانوادگی و در سطح وسیعتر، جامعه را به تصویر میکشد. در داستان لبخندهای کشمشی یک خانوادهی خوشبخت،
«نویسنده... از تقابل معنای اصطلاحی برخی از واژهها و عبارتهای طعنهآمیز با معنای حقیقی آنها و از همه مهمتر از معنای کنایی« کشمشی» استفاده میکند تا خوشبختی، لبخند، زندگی، داشتن حساب بانکی را به تمسخر و ریشخند بگیرد... در داستانهای دیگر این مجموعه، گوشههایی از زندگی روزمرهی طبقات کمدرآمد و کارمند و متوسط جامعهی شهری، با « گوشه و کنایه» و طنزی کلامی- که در بافت واژهها لانه کرده- روایت میشود» (پورعمرانی، ص42).
در سراسر داستان نیش و نوش، پدر و مادر، دختر خانواده را به دلیل حواسپرتیهایش، تحقیر و سرزنش میکنند که بیشتر همراه با گفتار و رفتار کنایهآمیز است:
- شعله، پس چی شد این چای! رفتی بکاری یا بریزی و بیاری؟
آستینم را حوله میکنم و میکشم به صورتم و هولهولکی سینی را برمیدارم و میآیم به اتاق نشیمن. مامان از لای موهای بر پیشانی ریختهاش خیلی سرد و یخزده نگاهم میکند و بعد خودکارش را میکشد روی ورقه و با احساس نمره میدهد. بابا هم رفته سراغ روزنامه. طبق معمول اول تیترها را دوره میکند،بعد میرود سراغ مطلبی، جدولی، خبری یا قیمت دلار و سکه و اینجور چیزها. هنوز خیلی داغ است، بابا را میگویم، با سماور چندان فرقی ندارد. چای را میگذارم روی میز، با سرفهای گلویم را صاف میکنم و میگویم:« بفرمایید، اینم چای!»
بابا چپچپ یک نگاه به من، یک نگاه به سینی، یک نگاه به مامان، یک نگاه به من، یک نگاه به سینی، یک نگاه به مامان و یک نگاه به من میاندازد و میگوید:« جون به جونت کنند دست و پا چلفتی هستی!»
ده تومانی را میخارانم:« مگه چی کار کردهام؟»
با نگاه اشاره میکند به سینی:« پس نمکش کو؟»
- نمک؟
- نمک همون قنده، تو هنوز نمیدونی که کنار چای که مزهی زهر مار میده باید قند گذاشت؟
مامان پوزخند میزند و سرش را تکان میدهد، نمک! قند! به دو میروم طرف آشپزخانه.( ص29)
طنز موقعیت: بیشترین استفاده از این تکنیک، در داستانهای اول و دوم کتاب است. بهگونهای که میتوان گفت موضوع آنها بر پایهی طنز موقعیت استوار است. در داستان کش فقط کش تنبان، تضاد واقعیتهای موجود با تفکرات پدر خانواده، به آفرینش موقعیتهای طنز انجامیده است. پدر، در عین حال که به عقبماندگی و جهان سومی جامعه اعتراض دارد، در نهایت خودش دست بهکاری میزند که پیش از این، آن را ناشی از بیفرهنگی قلمداد میکرد. هنگامیکه پسر همراه با پدرش به فروشگاه رفته و اجناس بسیاری خریداری کردهاند تا به وسیلهی کارت اعتباری پول آنها را پرداخت کنند، با صحنهای روبهرو میشوند که آنها را غافلگیر میکند:
کارگرهای سبزپوش تندتند قفسهها را پر میکردند. نگاهم چرخید طرف صندوق، یک مقوا با خط ناخوش دیدم. باورم نمیشد، چشم تنگ کردم که راحت بخوانمش. خشکم زد، درست مثل گوریل موزه حیات وحش.
- بابابا... بابابا... بابا!
- چته؟ حالت خوش نیست؟
- او... اونجا رو. مثل این که نوشته...
- کجا؟ اونجا نوشته... نوشته: به علت خرابی دستگاه از پذیرش کارت اعتباری معذوریم.
بابای بینوا هم خشکش زد. چشمهایش گرد و قلمبه شد.سبیلش را جوید و گفت:« یعنی چه؟ مگه میشه؟» و رفت طرف صندوقدار. صندوقدار هم همان حرف تابلو را زد. به اضافهی اینکه امروز کامپیوتر خراب شده و چون روز جمعه است کسی نیست که آن را تعمیر کند. و اینکه کارتهای اعتباری امروز هیچ اعتباری ندارند.
سر و صدای بابا فایدهای نداشت. پیش مدیر فروشگاه هم رفت. آن هم بیاثر و بیثمر بود. عصبانی برگشت، عین ماهیتابهی داغ و بیروغن شده بود. چرخها را از صف بیرون کشید و یواشیواش راه افتاد به طرف قفسهها. من هم همینطور. مثل آدمی که بخواهد به آدمی پدرمرده تسلیت بگوید، آرام گفتم:« عیبی نداره. دنیا محل گذره». نمیدانم چرا این جملههای بیربط را میگفتم.
بابا با صدای گرفتهای گفت:« این مملکت، مملکت بشو نیست».
هرجا کارش گره میخورد همین را میگفت. گفتم:« حالا هیچی پول نداری؟»
پوزخند زد، ایستاد، کیف پولش را نشانم داد. چند اسکناس پارهی صد تومانی داشت و یک عالمه بلیت اتوبوس واحد. بلیتهایی که ادارهشان داده بود.
گفتم:« حالا چیکار کنیم؟»
گفت:« چمچاره!»
و باز هم پوزخند نشست روی لبهاش. گفت:« دنبالم بیا».
دنبالش رفتم. چرخش را هل داد. من هم چرخم را هل دادم و رفتیم یک جای خلوت. تقریباً همان جایی که چرخ بیصاحب را دیده بودیم.
از فروشگاه که بیرون آمدیم با دستهای خالی و قیافههای پکر ایستادیم تو ایستگاه. بابا بسته کشی را که نقدی و با پولهای ته کیفش خریده بود، گذاشت توی جیب بغل کتش. گفت:« خوب شد. همچی دست خالی دست خالی هم بیرون نیومدیم. بند تنبون هم یکی از ضروریات زندگیه. مگه نه؟»
چه میتوانستم بگویم، جز آره.
اتوبوسی که آمد شلوغ بود. به زور چپیدیم داخلش. در، بدجوری فشارم داد و بسته شد، از کنار چشم دیدمش که میخندد. حدس زدم که چه میخواهد بگوید. گفت:« خوب شد که معاملهمون نشد وگرنه با اون همه جنس چهطور...»
و باز خندید. خندیدم. هیچوقت از خالی بودن دستهایم این اندازه خوشحال نبودم. دستی به شانهام زد و گفت:« چطوری؟»
گفتم:« مثل پلو تو دوری».( ص13-15)
به این ترتیب، آنها با رها کردن چرخدستی در گوشهای از فروشگاه، همان کاری را میکنند که شخص دیگری پیش از آنها انجام داده است. در واقع پدر، با وجود اعتراض به وضع موجود در جامعه و عدم پیشرفت اجتماعی و فرهنگی مردم، خود در موقعیت مشابه، واکنشی مانند دیگران دارد. بیان این نکته که پدر هرجا کارش گره میخورد این جمله را میگفت: این مملکت مملکت بشو نیست، اشاره به افرادی دارد که هر مشکلی را بدون توجیه و منطق خاصی به اوضاع کلی کشور و جامعه نسبت میدهند؛ در حالی که خود درک درستی از آن ندارند و در شرایط مشابه، مانند دیگران عمل میکنند.
بزرگنمایی: این تکنیک در همان موارد اندک به کار رفته در حدّ بازی با کلمات باقی مانده و از اغراق چندانی برخوردار نیست. برای نمونه، در داستان روز جهانی زلزله، راوی با بزرگنمایی در توصیف عطسههای پدرش هنگام درست کردن کیک، موقعیت پیشآمده را اینگونه به تصویر میکشد:
نمیدانم چی شد که فکرم پرید روی موضوعی به نام« زلزله». شاید به خاطر لرزش برگ بیدی پاهایم بود، یا حال و هوای قمر در عقرب خانه بعد از غیب شدن مامان. داشتم به لرزهها و پسلرزههای زلزلهی ده ریشتری فکر میکردم که با عطسهی ناگهانی بابا نیم متر پریدم هوا.
- ه... ه... پ... چی یی ی!
- قلب من به درک، چراغ آشپزخانه و قاب چوبیاش از انعکاس صدای عطسهی بابا آنچنان تکانی خورد که تا مدتها سایههایمان در رقص بودند. گفتم:« بابا این چه طرز عطسه کردنه!»
گفت:« حالا مگه چطور شده؟»
گفتم:« دیگه کیکمان خامه لازم نداره. یک لایه آب دهان و بینی شما حسابی تزیینش کرد».
بابا خندید و گوشهی لبهاش تا دندان نیش عقب رفت.(ص 33)
همچنین در داستان نیش و نوش در توصیف شدت خشم راوی از این تکنیک استفاده شده است:
یک مرتبه نوک دماغم از بغض تیر میکشد وراه گلویم انگار که یک کوفته تبریزی را نجویده قورت داده باشم، بسته میشود و نزدیک است که خفه بشوم. ده تومانی قرمز هم میسوزد و آتشم را تندتر میکند، دستم را میگیرم زیر شیر آب تا خنک شوم و کمی هم به صورتم میزنم. نه، این آتش را فقط ماشین آتشنشانی حریف است. صدای بابا تکانم میدهد و درجا یخ میکنم.( ص28 و29)
نمونههای بیان شده نشاندهندهی سطحی بودن و تا اندازهای تکراری بودن توصیف نویسنده در بیان اغراقگونهی مسائل است. اینکه چراغ آشپزخانه و قاب عکس دیوار از صدای عطسه به لرزه درمیآیند و آتش خشم شخصیت داستان فقط با ماشین آتشنشانی خاموش میشود، تصاویری کلیشهای هستند که از قدرت تأثیرگذاری و بار طنز چندانی برخوردار نیستند.
کوچککردن: نویسنده در دو داستان نیش و نوش و یخچالی که سرما خورده بود بیشتر از دیگر داستانها از کوچککردن استفاده کرده است. یخچالی که سرما خورده بود از زبان یخچال کهنه و قدیمی، تحقیر و بیتوجهی افراد خانواده را نسبت به خود بیان میکند:
صدای پری خانم را میشنوم که سفارش میکند:« امروز دیگه هرجوری شده این تابوت رو ردش کن بره».( ص43)
دوباره عطسه میکنم ولی این بار یواش. درم باز نمیشود و فقط صدا میدهم. اکبر آقا درم را باز میکند و میگوید:« خب، حالا با این جنازه چی کار کنیم؟»( ص47)
همچنین رفتار سمساری که برای خرید یخچال آمده در کل، همراه با کوچککردن است؛ هرچند این کوچککردن بیشتر به قصد نشاندادن رفتار و طرز تفکر این قشر به صورت کلی است. سمسار که با بیارزش نشاندادن یخچال سعی در خرید آن با قیمتی ارزان دارد، در طرز بیان و رفتارش اظهار بیمیلی میکند:
مثل بقیه طوری نگاهم میکند، انگار که یک شیر مرده دیده. قیافهاش را درهم میکشد و میگوید:« نفتیه؟!»
اکبر آقا میگوید:« نفتی!»
مرد میگوید:« آخه ظاهرش خیلی اسقاطه. گفتم شاید نفتی باشه».
... بعد میگردد و میگردد، پایین پایم که رنگش پریده را پیدا میکند و میگوید:« این که پوسیدهاس!»
اکبر آقا، به بچههایش که حالا همه آمدهاند و به نردههای ایوان تکیه زدهاند نگاهی میکند و میگوید:« پوسیده چیه؟ رنگش پریده، تو اسبابکشی اینجور شده».
مرد، درم را باز میکند. میگوید:« خیر، نه رو داره نه تو! موتورش چی؟سالمه؟»اکبر آقا میگوید:« سالم سالم، کار میکنه عین ساعت. بزنم تو برق ببینی؟»
مرد میگوید:« نه نمیخواد». و با بیمیلی میگوید:« چند؟»( ص44)
ساختارهای زبانی:
تشبیه:
از این شیوه به جز در چند مورد محدود، استفادهی چندانی نشده است. نویسنده در همین موارد اندک، از تشبیهات ساده همراه با طنزی ملایم استفاده کرده است:
... لحظههایی هم هست که مامان از ترس ذغالی شدن روزگارش به من التماس کند و مثل ژلهی توتفرنگی بلرزد.( ص18)
رنگ پری خانم عین گوشت تازهی گوساله قرمز شده...( ص46)