3.2. فرهاد حسنزاده
1.3.2. درباره نویسنده
فرهاد حسن زاده متولد فروردین ۱۳۴۱ در آبادان است. وی از نویسندگانی است که در تمامی حوزههای ادبی از داستان کودکان و نوجوانان تا رمان برای بزرگسالان دست به نگارش زدهاست. او نوشتن را از دوران نوجوانی با نگارش نمایشنامه و داستان آغاز کرد. در سال ۱۳۷۰ اولین کتابش به نام ماجرای روباه و زنبور در شیراز چاپ شد و از آن پس بهشکل حرفهای قدم به دنیای نویسندگی در حوزهی ادبیات کودکان و نوجوان گذاشت. از حسنزاده تا کنون بیش از ۶۰ اثر چاپ شدهاست. او همچنین عضو هیأت مؤسس انجمن نویسندگان کودک و نوجوان بوده و دو دوره به عنوان عضو هیأت مدیره انتخاب شدهاست. حسن زاده تا کنون بیش از بیست جایزه برای آثارش گرفته که مهمترین آنها نشان ماه طلایی از جایزه جشنواره بزرگ برگزیدگان ادبیات کودک و نوجوان است که آن را انجمن نویسندگان کودک و نوجوان برای انتخاب بهترین نویسندگان، شاعران، مترجمان و منتقدان و پژوهشگران ادبیات کودک و نوجوان در دو دههی ۶۰ و ۷۰ برگزار کرد. او هماکنون مسئول صفحههای ادبیات طنز نشریهی دوچرخه است که پنجشنبهها پیوست روزنامهی همشهری است. برخی از آثار او عبارت است از: کنار دریاچه نیمکت هفتم، سمفونی حمام، بزرگترین خطکش دنیا، انگشت مجسمه، امیرکبیر فقط اسم یک خیابان نیست، مردهای که زنده شد، عقربهای کشتی بمبک، هستی و...
2.3.2. آثار
1.2.3.2. بند رختی که برای خودش دل داشت
خلاصهی داستان
این کتاب شامل داستانکهایی طرحواره با موضوعهای گوناگون است. به جز داستانکهایی که اخلاقی هستند و وجه طنز در آنها دیده نمیشود، مانند چهارشنبه سوری. برخی داستانکها مانند زیادهروی و قایمموشک با بیان سادهی فلسفی دربارهی یک موضوع، دربردارندهی طنزی تأملبرانگیز هستند. نویسنده در این داستانکها با اشاره به موضوعی مانند زیادهخواهی در خواستهها و عجول بودن در رسیدن به آرزوها در قالب طنز، مخاطب را به تامل و تفکر دربارهی آن برمیانگیزد. همچنین داستانکهایی که بیشتر شبیه به یک شوخی هستند، جنبهی لذتبخشی در آنها بارزتر است و هدف خاصی را دنبال نمیکنند، مانند خواستگاری که ماجرای خواستگاری یک لوبیا از نخود و ازدواج آن دو است.
با توجه به کوتاه بودن داستانها و عدم استفادهی نویسنده از تکنیکهای متنوع و متعدد، در هر تکنیک تنها به ذکر یک نمونه بسنده میشود.
تکنیکها
کنایه: داستانک عجب مد جدیدی با استفاده از طنزی گیرا و لحنی کنایهآمیز از پدیدهی مد و تبعیت بیچون و چرای افراد از آن، بدون در نظر گرفتن چگونگی شکلگیری این پدیده، انتقاد کرده است:
روزی جورابهای یک آدم عوضی که از دست این آدم بودند ناراضی، تصمیم گرفتند سر به سرش بگذارند. پس هر لنگه رفت واسه خودش جایی قایم شد. آقای عوضی ماند و یازده تا جوراب بیلنگه ، جورابهایی که هر کدام به یک شکل و یک رنگه. کی میتونه حدس بزنه بعدش چی شد؟ تقریباً درسته.
برای یک آدم عوضی فرقی نمیکنه جورابهاش جفت باشه یا لنگه به لنگه. او هر روز دو لنگه جوراب میپوشید که اصلاً شبیه هم نبودند. عوضی به این کار افتخار هم میکرد! توی شهری که هیچ کس از خودش اختیاری نداره همه نگاه کردند به آقای عوضی:« عجب مد جدیدی!» هفتهی بعد، جوراب لنگه به لنگه پیشکش، کفشهای لنگه به لنگه بود که تو پیادهروهای شهر وول میخوردند. عجب کاری کردند جورابهای ناراضی!( ص۳۰-۳۱)
نویسنده با اشاره به شهری که مردم آن اختیاری از خود ندارند به کنایه یک آدم عوضی را آفرینندهی یک مد جدید معرفی میکند. به این ترتیب با به سخره گرفتن این پدیده، بیهویتی و پوچبودن آنرا آشکار میکند.
طنز موقعیت: استفاده از بازیهای زبانی با واژهها یا افعال، در مواردی یک موقعیت طنزآمیز آفریده است. اینگونهی بیان موقعیت در داستانک کلهپوک بهخوبی دیده میشود. بازی با واژهها در گفتگوی بین دو شخصیت در ابتدا بار طنز چندانی ندارد، اما در پایان، همین بازی با واژهها به درگیری دو شخصیت و موقعیتی طنزآمیز میانجامد:
گفت:« دلم سرزمین میخواد.»
گفتم:« سرزمینی پر از جاده.»
گفت:« دلم جاده میخواد.»
گفتم:« جادهای پر از کامیون.»
گفت:« دلم کامیون میخواد.»
گفتم:« کامیونی پر از هندوانه.»
گفت:« دلم هندوانه میخواد.»
گفتم:« هندوانهای پر از تخمه.»
گفت:« دلم تخمه میخواد.»
گفتم:« تخمهای پر از مغز.»
گفت:« دلم مغز میخواد.»
گفتم:« مغز؟ مگه نداری؟ از اولش میدونستم کلهپوک هستی.»
عصبانی شد و دنبالم دوید.
جای شما خالی! چه کتکی بهم زد! کلهپوک بود دیگه!( ص۲۶-۲۷)
بزرگنمایی: نویسنده با استفاده از این تکنیک در داستانک وای که چه مصیبتی با اغراق دربارهی شیطنتهای کودکانه سخن گفته است. این بزرگنمایی هم در طرز بیان نویسنده در توصیف اتفاقهای گوناگون و هم در تعداد دفعات رخ دادن آنها بهچشم میخورد. پایان غافلگیرکنندهی داستان در راستای همین بزرگنمایی، اضطراب و آشفتگی شخصیت داستان در رفتن به مدرسه را بهخوبی نشان داده است:
از خواب ناز پریدم و نصف خوشیهام را توی خواب جا گذاشتم؛ چون که مدرسهام دیر شده بود.
«وای که چه مصیبتی!»
دفتر و کتابهایم را جمع کردم و همه را توی کیفم چپاندم. توی این هیر و ویر درز کیفم پاره شد.
«وای که چه مصیبتی!»
پیراهنم را موقع خوردن صبحانه پوشیدم؛ دکمهی وسطی پیراهنم کنده شده بود.
«وای که چه مصیبتی!»
کفشهایم را تند تند به پا کردم؛ بند کفشم وقت پاره شدنش بود.
«وای که چه مصیبتی!»
از خانه تا مدرسه رایکنفس دویدم؛ وسطهای زنگ ریاضی رسیدم.
« وای که چه مصیبتی!»
آموزگار گرامی برّو برّ نگاهم کرد؛ اولش خنده و بعدش مثل جادوگرها اخم کرد.
«وای که چه مصیبتی!»
با صدای خشمگین غرید:« حالا چه وقت اومدنه؟» بعد با خنده گفت:« زیپ شلوارت چرا بازه؟»
«وای که چه مصیبتی!»
دست کردم که زیپ شلوار را ببندم؛ تازه فهمیدم از بس هول بودم اصلاً شلوار نپوشیدم!
«وای که چه خجالتی!»(ص ۱۶-۱۷)