6.2. محمدرضا شمس
1.6.2. درباره نویسنده
محمدرضا شمس در سال ١٣٣۶ درتهران به دنیا آمد. در سال اول هنرستان، با گروه تئاتر مرکز رفاه خانوادهی نازیآباد آشنا شد. در این گروه با بازیگران بزرگی همچون پرویز پرستویی همکاری کرد. پیامد این همکاری، بازی در نمایشهای« خانه بارانی»،« چشم در برابر چشم»و« شب» بود. او در کنار بازیگری، هم شعر میگفت و هم نمایشنامه مینوشت.
شمس پس از انقلاب اسلامی، همکاری خود را با نشریهی« کیهان بچهها» آغاز کرد. نخستین شعر او به نام « نیلوفر من» در سالهای نخست انقلاب به چاپ رسید. محمدرضا شمس با مجلههای رشد نوآموز، کودک و دانشآموز، سروش کودک و نوجوان، باران، سلام بچه ها، پوپک و گلک همکاری کرد.
نخستین کتاب این نویسنده با عنوان« اگر این چوب مال من بود»، در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به چاپ رسید. وی بیش از ۳۰ عنوان کتاب به چاپ رسانده که برخی از آنها به شرح زیر است:
یک سبد سیب، خواب و پسرک، افسانه روباه حیلهگر، روباه و خروس، خواب گمشده مادربزرگ، پهلوان پنبه، امیر حمزه صاحبقران، مراد شمر، عروسی، صیادان ماه، دزدی که پروانه شد و ...
2.6.2. آثار
1.2.6.2. دیوانه و چاه
خلاصهی داستان
کتاب، دربردارندهی سه داستان کوتاه با نامهای« دیوانه و چاه»،« بابا شلهزرد» و« من و ملک جمشید خال فرخلقا» است. نویسنده در هر سه این داستانها، با بهرهگرفتن از قصههای کهن ایرانی، به بازآفرینی اثری تازه پرداخته است. داستان اول این مجموعه، به ضربالمثل معروف با مضمون دیوانهای سنگی در چاه میاندازد که صد مرد عاقل از بیرون آوردن آن ناتوانند، اشاره دارد. نویسنده با پرداخت شخصیت دیوانه، چهرهای متفاوت از او ارائه داده است. این نکته در اولین جملهی داستان بیان شده است:
دیوانه مثل تمام دیوانهها نبود.( ص 89)
دیوانه هرروز سنگی در چاه میاندازد و صد مرد عاقل از صبح تا غروب برای بیرون آوردن آن تلاش میکنند. هر بار، پس از ناموفق بودن تلاش آن صد مرد، دیوانه به راحتی سنگ را از چاه بیرون میآورد.« بابا شله زرد»، زندگی مردی با سایهاش را به تصویر میکشد که با گریز به داستان حسن کچل، روایتی تازه از این داستان خلق میکند. سایه، سعی در آشتی دادن صاحبش با دنیای بیرون را دارد، اما او به دلیل سرخوردگی و ناکامی در رسیدن به آرزوهایش رغبتی به این کار ندارد و تنها بودن را ترجیح میدهد. سومین داستان با توصیف عروسی شیر آب با بشقاب چینی گلدار و شرکت وسایل آشپزخانه در این جشن آغاز میشود. شخصیت اصلی داستان- که روایتگر ماجرا است- به دنبال سایهاش، در ماجراهایی مثل ملک جمشید و چهل گیس و ارسلان و خال فرخلقا درگیر میشود.
تکنیکها
طنز موقعیت: با توجه به استفادهی محدود نویسنده از تکنیکهای طنز در داستانهای این مجموعه، ایجاد موقعیتهای طنزآمیز هماهنگی بیشتر و بهتری با سبک خاص او در طنزپردازی دارد و بیشتر از دیگر تکنیکها مورد استفاده قرار گرفته است. به طوری که میتوان گفت هر سه داستان تا حد زیادی بر پایهی این تکنیک استوارند. برای نمونه در داستان« دیوانه و چاه»، سنگانداختن دیوانه در چاه و ناتوانی صد مرد عاقل از بیرون آوردن آن، موقعیتی را به وجود آورده که با توجه به تقابل دیوانه و صد مرد عاقل، دربردارندهی طنزی عمیق و تأمل برانگیز است:
دیوانه مثل تمام دیوانهها نبود. و این را چاه از همان اول احساس کرده بود. از همان وقتی که دیوانه با اولین سنگ بزرگش، صبح خیلی زود، آفتاب نزده از راه رسیده بود و با تمام قدرت سنگ را توی چاه انداخته و خواب چاه را... آشفته کرده بود... بعد صد تا مرد عاقل از راه رسیده بودند و تا غروب آفتاب هر کاری کرده بودند، نتوانسته بودند، سنگ را بیرون بیاورند. در تمام این مدت دیوانه همانطور دمر دراز کشیده بود و دستها را ستون چانه کرده و به نقطهای خیره شده بود و نخودی خندیده بود و چهقدر هم قشنگ خندیده بود.
بعد هم که صد تا مرد عاقل خسته و کوفته و صد البته دست از پا درازتر راه خود را گرفته بودند و رفته بودند، دیوانه مدتی به خورشید که مثل یک گل سرخ بزرگ، آرامآرام پایین میرفت، نگاه کرده بود و گفته بود:« من گل سرخو خیلی دوست دارم».
آن وقت دست دراز کرده بود و سنگ را از ته چاه بیرون آورده و گوشهای انداخته بود...
فردای آن روز دیوانه صبح زود، صبح خیلی زود، آفتاب نزده با یک سنگ بزرگ که از سنگ قبل بزرگتر بود، از راه رسید و سنگ را با تمام قدرت در چاه انداخت... بعد هم دمر در گوشهای افتاد و به خورشید... نگاه کرد... بعد صد تا مرد عاقل مثل روز قبل از راه رسیدند و تا غروب آفتاب هر کاری کردند، نتوانستند، سنگ را بیرون بیاورند و خسته و کوفته راه خود را گرفتند و رفتند. دیوانه آنقدر به گل خورشید که مثل مس گداخته بود، خیره شد تا پایین و پایینتر رفت و از نظر محو شد. بعد دستش را دراز کرد و سنگ را از ته چاه بیرون آورد( ص8-10).
همچنین در داستان« بابا شله زرد»، رفتار شخصیت اصلی داستان با سایهاش، نسبت دادن رفتارهای انسانی به سایه، ازدواج و بچهدار شدن او، تا پایان و دعوای بچه سایهها به خاطر ارث و میراث، باعث به وجود آمدن موقعیتهای طنز شده است:
بچه سایهها سر ارث با هم دعوایشان میشود. جمعیت کمی بالای سرم جمع شدهاند. شوهر سایهام با یک دیگ بزرگ پر از شلهزرد از راه میرسد. بوی شیرین شلهزرد همه جا را پر میکند. بدجوری به هوس افتادهام. بلند میشوم و مینشینم. جمعیت از ترس پا به فرار میگذارد. با دهان بیدندانم میخندم و میگویم:« نترسید. مرده که ترس نداره».
اما جمعیت رفته و دیگر برنمیگردد. بچه سایهها همچنان سر عصا و عینک و دندان دعوا میکنند. میگویم:« اون عینک و دندون منو بدین».
بچه سایهها ناراحت میشوند:« بیخود، بیخود! اینا مال ماست. ارثیهی ماست! میخواستی از اول فکر اینجاشو بکنی».
میگویم:« فقط میخوام یهکم شلهزرد بخورم. بعداً بهتون میدم».
میگویند:« نرمه، بدون دندونم میشه خورد. عینکم لازم نداری».
از قبر میآیم بیرون و کنار دیگ شلهزرد چها زانو مینشینم و مشغول خوردن میشوم. عجب شلهزردی است!
سایهها یکدفعه به خودشان میآیند و داد میکشند:« اوی، تمومش کردی! پس ما چی؟»
آنوقت مثل مغولها حمله میکنند. اما من ته دیگ را درآوردهام. سایهها به دیگ خالی نگاه میکنند و من با دهان بیدندانم میخندم و میگویم:« خب چهکار کنم، خیلی شلهزرد دوست دارم». و دوباره سر جایم دراز میکشم و میمیرم. فاتحه( ص50).
کوچککردن: به طور کلی میتوان گفت این تکنیک بر فضای هر سه داستان که از فضای فکری نویسنده سرچشمه میگیرد، حاکم است. در« دیوانه و چاه» با توجه به تأکید نویسنده بر دیوانگی دیوانه و عقل صد مرد عاقل، واکنش صد مرد عاقل در پایان داستان، با کوچککردن همراه است:
از آن روز به بعد دیگر دیوانه هیچ سنگی را در چاه نینداخت. و صد تا مرد عاقل هم نفس راحتی کشیدند. و تا غروب آفتاب هیچ کاری نکردند. و صد البته اصلاً هم فکری نکردند و دنبال هیچ راهی هم نگشتند تا سنگ بزرگی را که اصلاً دیوانه در چاه نینداخته بود،دربیاورند. فقط توی خانهشان نشستند و با خیال راحت به پشتی تکیه دادند و پاهایشان را دراز کردند. دیوانه هم برای همیشه پیش چاه ماند...( ص50).
در داستان آخر، از همان ابتدا و در توصیف برخی وسایل آشپزخانه توسط راوی، با این تکنیک روبهرو هستیم:
... البته جاروبرقی چنین عقیدهای نداشت. او که با آن شکم گندهاش کنار دیوار لم داده بود و سر دراز و خرطوم مانندش را به دیوار تکیه داده و دهانش را به زمین چسبانده بود. با صدای پت و پهنش گفت:« ببین چه شلنگتختهای میاندازه! آخه اینم شد رقص؟ خب وقتی بلد نیستی برقصی، نرقص. مگه مجبورت کردن؟»...
وقتی حرف میزد، زوزه میکشید. انگار بادی را که توی شکمش بود خالی میکرد( ص53).
ساختارهای زبانی:
تشبیه: بیشترین استفادهی نویسنده از این آرایه، در داستان« بابا شلهزرد» است:
مثل یک سیب بزرگ شدهام. کرمها توی شکمم وول میخورند. بعد هرکدام از گوشهای سرشان را بیرون میآورند. تمام تنم سوراخسوراخ شده است. آب که میخورم، مثل فواره از توی سوراخها بیرون میریزد. انگار مجسمهی آبخوری وسط پارکم. سایهام از خنده رودهبر شده. کرمها سرشان را از توی سوراخها بیرون میآورند و دو تا دو تا و چند تا چند تا با هم صحبت میکنند. شدهام آپارتمان کرمها( ص38).
اسناد ناروا: این شیوه تنها در یک مورد و در داستان« بابا شلهزرد» به کار رفته است:
یک ماشین عروس از کنارمان میگذرد. خیلی قشنگ و شیک است. با گل و تور آن را تزیین کردهاند. چندتا ماشین بوقبوق کنان دنبالش راه افتادهاند. عروس، یک دختربچهی لاغر و تکیده است. رنگ و رویش پریده. گیج و گنگ به این طرف و آن طرف نگاه میکند. دهانش از تعجب بازمانده؛ انگار نه انگار که عروسی اوست. داماد، پیرمردی چاق و چله است. مو ندارد. کچل است. میگویم:« حتماً حسن کچله»( ص36).
درهمبرهمگویی( طنز مختلط): در آخرین داستان، با ورود شخصیت اصلی به فضاها و داستانهای مختلف، شاهد لحنهای گوناگون در دیالوگ بین او و دیگر شخصیتها هستیم:
قلعه با برج و بارویی بلند تا دل آسمان بالا رفته بود. مانده بودم معطل که چه کار کنم. هی بیخودی دور خودم میچرخیدم و چرخچرخ عباسی میکردم. یکدفعه صدایی شنیدم:« به این سو بیا ملک جمشید. شتاب کن.»
صدا از بالای قلعه میآمد. نگاه کردم. دختری مثل پنجهی آفتاب از بالای دریچهی قلعه خم شده بود و پایین را نگاه میکرد. پرسیدم:« زکی! تو دیگه کی هستی؟ اینجا چی کار میکنی؟»
گفت، یعنی ببخشید پاسخ داد:« چگونه مرا نمیشناسی آرام جانم! من چهلگیسم.»
... چهلگیس دستم را گرفت و گفت:« آمدی آرام جانم! ملک جمشید من، تاب و توانم!»
گفتم:« زکی! شعر میگی؟ ملک جمشید کدوم خریه. من... من...» و به سر و پایم نگاه کردم. اِ، اِ، اِ، این لباس و زره و کفش و کلاه و شمشیر از کجا آمده بود. انگار راستی راستی خود خرم ملک جمشید بودم( ص60-61).
2.2.6.2. بادکنک و اسب آبی
خلاصه داستان
این مجموعه در بر دارندهی داستانکهایی شاعرانه و فلسفی است که با طنزی ظریف همراه شدهاند. این داستانکها حاوی موضوعهای گوناگون دربارهی پدیدههای اطراف ما هستند. نویسنده با داستانپردازیهای خیالانگیز دربارهی امور گوناگون توجه مخاطب را نسبت به آنها جلب کرده است. طنز موجود در کتاب حاصل همین داستانپردازیها است که معمولاً به طور غیرمنتظرهای به پایان میرسند.
تکنیکها
طنز موقعیت: تصویرسازیهای بدیع که در بیشتر موارد با پایانی غافلگیرکننده همراه است، باعث خلق موقعیتهای طنزآمیزی شده که تقریباً در تمام داستانکها به چشم میخورد. این موقعیتها گاه از یک پدیدهی فلسفی و عمیق سرچشمه میگیرند و گاهی اموری ساده و به ظاهر کماهمیت، به آفرینش یک موقعیت طنز منجر شدهاند. مانند داستانک کره و پنیر که مخاطب را با فضایی تازه از یک پدیدهی آشنا روبهرو کرده است:
کره و پنیری سر میز صبحانه یکدیگر را دیدند و یک دل نه، صد دل عاشق هم شدند. کره خیلی سعی کرد به پنیر بگوید:« دوستت دارم.» اما نتوانست. فقط زل زد به پنیر و خیرهخیره نگاهش کرد. پنیر با بیصبری منتظر بود.
آن روز گذشت و تکهای از کره و پنیر خورده شد. روز بعد هم اتفاق مهمی نیفتاد. کره همانطور خیره شد به پنیر و نتوانست احساسش را بیان کند. آن روز هم تکهی دیگری از کره و پنیر خورده شد.
چند روز گذشت. حالا دیگر چیز زیادی از کره و پنیر باقی نمانده بود. تا اینکه یک روز که مثل روزهای قبل نبود، کره تصمیم گرفت هرطور شده حرف دلش را بزند. همه، از سماور گرفته تا قوری و قاشق چایخوری و قندان این تصمیم را در چهرهاش دیدند و خوشحال شدند. از همه بیشتر پنیر خوشحال شد... کره صدایش را صاف کرد و گفت:« من... من... شو... شو... ما رو... دو... دو....»
اما قبل از آنکه حرفش تمام شود، خورده شد. پنیر هم خورده شد. و این همان اتفاق مهمی بود که افتاد.
کوچککردن: با توجه به فضای کلی داستانکها کوچککردن پدیدهها یا افراد، به شکل متفاوتی صورت گرفته است. نویسنده بهجای استفاده از الفاظ یا جملههای تحقیرکننده، با قراردادن شخصیتها در یک موقعیت خاص و نشان دادن واکنش آنها کوچک و حقیر بودنشان را نمایان کرده است. در داستانک هزار و یک پا انتخاب سادهترین راه از طرف هزارپا در مواجه با شرایط پیشآمده، باعث تحقیر شدن او از طرف نویسنده شده است:
هزارپایی هزار پا داشت. نه، نه، هزار و یک پا داشت. هزار و یک پایی که هرکدام سازی میزدند. یک روز هزارپا، با هزار و یک پاش رفت بیرون، رفت هوایی بخورد و دلش باز شود. اما تا پاهاش را گذاشت بیرون، یکی از پاها به طرف چپ رفت، یکی راست. یکی بالا رفت، یکی پایین. یکی رفت به سمت چشمه، یکی برکه. یکی رفت لای گلها، یکی سبزهها. خلاصه، هرکدام به سویی رفتند و هزارپا ماند و هزار و یکمین پاش. هزارپا هرچه منتظر ماند، بقیهی پاهاش برنگشتند. هزارپا هم هزار و یکمین پاش را انداخت گوشهای و کرم شد و خزید و خزید و خزید و رفت توی لانهاش.
ساختارهای زبانی
تضاد: این عنصر در داستانک نخست، اولین دندان، که کوتاهترین داستانک کتاب است، به شکل بارزتری به کار رفته است:
کرم دندان اولین دندانش که درآمد، فوری یک مسواک خرید. خمیردندان هم خرید. حالا او تا دندانی را میخورد میرود دندانش را مسواک میزند. کرم دندان به بهداشت دهان و دندان خیلی اهمیت میدهد!
تکرار: در داستانک پسری که خوب بود، بود تکرار فعل« بود» در جملههای آغاز و پایان داستان، نشاندهندهی تأکید نویسنده بر شخصیت تکراری و کلیشهی پسر است:
پسرک خوب بود، بود. تمیز بود، بود. مؤدب بود، بود. حرف گوش کن بود، بود. درسخوان بود، بود. دست و صورتش مثل برف سفید بود، بود. دندانهایش عین مروارید بود، بود. حتی یک دندان خراب نداشت، بود... با بچههای هم سن و سال خودش دعوا نمیکرد. وقتی کاری نداشت، آرام یک گوشهای مینشست و لام تا کام حرف نمیزد. خلاصه جان میداد برای پشت ویترین گذاشتن. برای همین او را پشت ویترین گذاشتند. حالا همه میتوانستند او را تماشا کنند، او را که پسری خوب بود، بود. مؤدب بود، بود. تمیز بود، بود. حرف گوش کن بود، بود...
3.2.6.2. من، زن بابا و دماغ بابام
خلاصهی داستان
روایت این کتاب بر اساس پروسهی آفرینش در هشت روز نوشته شده و نویسنده در هر روز به یک یا چند ماجرای اسطورهای و کهنالگویی را بیان نموده است. راوی داستان، اول شخص است که حتی در عنوان کتاب با استفاده از واژهی من به حضور پررنگ خود به عنوان فرزندی که مادرش را از دست داده و با زن بابا زندگی میکند، اشاره کرده است. داستان از زمان پیش از تولد راوی و حضور او در بهشت آغاز میشود. روز اول، ماجرای به دنیا آمدن و اجبار زن بابا در مورد خوردن میوهی ممنوعه را شرح میدهد که با نوعی اسطورهپردازی و نمادسازی همراه است. روز دوم در قالب داستان ماهپیشانی به رفتار نامهربانانهی زن بابا اشاره دارد. روز سوم با برجسته کردن دروغگوییهای بابا، ارتباطی بین او و داستان پینوکیو برقرار میکند که تا پایان داستان ادامه مییابد. روز چهارم ماجرای چاه و سنگ صبور و حرف زدن با آنها است. در روز پنجم که اشارهای ظریف به کفشهای میرزا نوروز و ماجرای ملانصرالدین دارد، با تلاشهای زن بابا برای بیرون کردن راوی از خانه روبهرو هستیم که در نهایت بینتیجه میماند. روز ششم به توصیف دماغ بابا پرداخته که مثل لوبیای سحرآمیز رشد کرده است. در روز هفتم و هشتم افسانهی پری دریایی و شازده کوچولو و بچه دار شدن زن بابا را شرح میدهد.
تکنیکها
کنایه: باید گفت کل داستان، در کنایهای به رویارویی دنیای پاک و معصومانهی کودکان در برابر دنیای مصلحتاندیشانه و منفعتطلبانهی بزرگسالان است. تقابل راوی کم سن و سال به عنوان فرزند خانواده و پدر و نامادریش که با عنوان زن بابا از او اسم برده، کنایهای عمیق به رفتارهای نادرست این دو در برابر فرزندشان دارد. دروغهای پدر که ظاهراً تمامی ندارند و تا پایان داستان ادامه پیدا میکنند، زمانی رنگ کنایی به خود میگیرند که پدر، با ترسیم چهرهای دروغین از خود، سعی دارد فرزندش را به رفتاری مشابه تشویق کند. او حتی با وجود اینکه روز به روز به دلیل گفتن دروغهای بیشتر دماغش درازتر میشود، حاضر به ترک این رفتار نیست و تا پایان به دروغگوییهای خود ادامه میدهد. برای نمونه در روز چهارم با عنوان سنگ صبور ماجرای چاه راوی را بیان میکند که سنگ صبور دیگران شده و به غصههای آنها گوش میکند. در این میان بابا و زن بابا واکنشی اینگونه نسبت به رفتار راوی نشان میدهند:
زن بابا تا موضوع را میفهمد دو دستی میکوبد تو سرم و میگوید:« خاک عالم تو سرت سرخور، گذاشتی همینطوری مفتی مفتی غصههاشونو خالی کنن تو چاه وبرن؟ هیچی نگرفتی ازشون؟»
بابا میگوید:« واقعاً که بیعرضهای! حیف نون! اون وختا که من اندازه تو بودم، از این راه خرج ده خونوارو میدادم. میفهمی، ده خونوار!»
و باز دوباره باز دماغش دراز میشود.
همانطور که مشاهده شد، در این نمونه تفاوت نگاه اقتصادی بابا و زن بابا به هر پدیدهای به قصد کسب سود مالی از آن، در مقایسه با سادگی و مهربانی راوی به خوبی نشان داده شده است.
طنز موقعیت: به طور کلی درونمایهی اصلی داستان بر پایهی طنز موقعیت بنا شده است. درگیری شخصیت اصلی داستان در اتفاقاتی که در هشت روز روایت شده، به ایجاد موقعیتهای طنزی منجر شده که در بیشتر آنها هر سه شخصیت حضوری ثابت دارند. همانطور که در خلاصهی داستان گفته شد، راوی، ماجرای زندگی در کنار پدر و نامادریاش را در هشت روز به تصویر کشیده و در هر روز به یک داستان اشاره کرده است. جایگزینی این سه شخصیت در نقش شخصیتهای شناخته شدهی داستانهایی مانند ماهپیشانی، در موقعیتهایی تقریباً متفاوت، باعث ایجاد طنزی ظریف و در عین حال تأملبرانگیز شده است. برای مثال، در روز اول با عنوان پسر انار، راوی ماجرای به دنیا آمدن خود را اینگونه شرح میدهد:
- ده، بیست، سی، چهل، پنجاه، شصت، هفتاد، هشتاد، نود، صد... قایم شدی؟
مادرم با ناله میگوید:« شدم».
- بیام؟
- بیا.
صداش پر از درد است. داد بابا بلند میشود:
- بیا دیگه حیف نون! حالا چه وقت بازی کردنه؟ مگه نمیبینی داره درد میکشه؟
بند ناف مادرم را میگیرم و سر میخورم پایین:
- سوکسوک!
زن بابا که هنوز زن بابا نشده و قابله است، میخواهد مرا بگیرد. من جلدی آهو میشوم و فرار میکنم. زن بابا گرگ میشود و پیام میدود. من گنجشک میشوم و پر میزنم. زن بابا قرقی میشود و دنبالم میکند. من انار میشوم و میافتم تو دامن مادرم. مادر زود انار را نصف میکند. بیرون میپرم، تشنهام « آب». مادرم فوری مرا میچسباند به سینهاش. هولهول میمکم. طاقت نمیآورد. یهو عین بند ناف تا میشود و وا میرود. بابا اخم میکند. زن بابا خوشخوشانش میشود. بابا با دستهای پت و پهن و پر مو، مادر را نشان میدهد
- بفرما! همینو میخواستی حیف نون!
تو دستش یک چاقوی بزرگ قصابی است. از ترس جیغ میزنم. زن بابا که حالا زن بابا شده، دو دستی میکوبد تو فرق سرم:
- خاک عالم تو سر سرخورت کنن، آخه اینم ترس داره؟
از گریهی زیاد نفسم میبرد و قلنبه میشود تو گلوم. زن بابا تندی مرا سر و ته میکند و یکی میزند به آنجام. قابله است، و به کارش وارد. نفسم میپرد بیرون. با تمام زور ونگ میزنم. آنجام میسوزد. بابا با یک ضربه بند ناف را قطع میکند. دوباره میزنم زیر گریه. بابا میگوید :« آقا رو! اون وختا که من اندازه تو بودم بند نافم رو خودم بریدم.»
و دماغش عین دماغ پینوکیو دراز میشود.
بزرگنمایی: شاخصترین تکنیک به کار رفته در این داستان، بزرگنمایی است. نویسنده با اغراق در توصیف دماغ بابا و دراز شدن آن با هر دروغ، علاوه بر گریز به داستان پینوکیو یادآوری آن در ذهن مخاطب، دروغگوییهای پدر را که از نظر خود او ظاهری موجه دارند، به سخره گرفته است. این دروغگوییها از روز اول روایت آغاز میشود و برای اولین بار، دماغ بابا در همین بخش دراز میشود. در روز دوم و با دروغ بعدی، دماغ او درازتر میشود تا اینکه در روز سوم، با بزرگنمایی در توصیف دماغ بابا، به داستان پینوکیو اشاره میکند. این سیر دروغگویی تا آخر داستان ادامه پیدا میکند؛ تا جایی که در روز ششم با بیشترین اغراق در مورد آن روبهرو میشویم:
بابا بسکی دروغ گفته، دماغش دراز شده باز. آنقدر که بیچاره مجبور است شبها تو حیاط بخوابد.
یک شب باران زیادی میبارد و دماغ بابا عین درخت سبز میشود. بعد مثل لوبیای سحرآمیز پیچ میخورد، میرود تا نوک ابرها بالا. یک عالمه گنجشک دسته دسته میآیند رو دماغش لانه میکنند. ما شبها با صدای گنجشکها میخوابیم و صبحها با صدای آنها بیدار میشویم.
من و بچههای محل دماغ بابا را خیلی دوست داریم. ما هرروز از آن میرویم بالا و لای شاخ و برگهاش بازی میکنیم. گاهی وقتها هم طناب میبندیم به شاخههاش و تاب میخوریم.
وقتی هم بیحوصله میشویم، با چاقو و میخ میافتیم به جانش و روش یادگاری مینویسیم:
- خط نوشتم که خر کند خنده.
و میخندیم. یا قلب تیرخورده میکشیم و اسمهامان را مینویسیم و تاریخ میگذاریم زیرش. دماغ بابا پر شده از یادگاری.
عصرها که هوا کمتر داغ است و آفتاب کمتر کباب میکند، حیاط را آب و جارو میکنیم و زیر دماغ بابا بساط چای پهن میکنیم. بعد با همسایهها مینشینیم و از این در و آن در حرف میزنیم و اتکان استکان چایی میخوریم.
کوچککردن: از ابتدای داستان که راوی به دنیا آمدن خود را شرح میدهد، با کوچکشدن شخصیت او از طرف پدر و نامادریاش روبهرو هستیم. آنها در سراسر داستان در موقعیتها و شرایط گوناگون دست به کوچککردن و تحقیر راوی میزنند. این نکته علاوه بر لحن آنها در گفتار، در طرز رفتار آنها دیده میشود. به عنوان نمونه در روز دوم که داستان ماه پیشانی روایت میشود، گفتههای پدر و نامادری با چنین لحنی بیان میشود:
عنکبوته بدش میآید و یک شاخ میچسباند رو پیشانیش. زن بابا لجش میگیرد و با جارو میکوبد تو سرش و خانه خرابش میکند.
بعد گیر میدهد به من و دو دستی میکوبد تو سرم:
- خاک عالم تو سر سرخورت کنن، از پس یه عنکبوتم بر نمیآی؟
بابا تا میفهمد مثل همیشه پشتی او درمیآید:
- راست میگه دیگه حیف نون!
استفاده از اصطلاحاتی مانند حیف نون از طرف بابا و سرخور از طرف زن بابا در خطاب به راوی، در سراسر داستان به چشم میخورد. در واقع این نکته که تا پایان داستان، جنسیت راوی برای مخاطب نامشخص است و او هیچگاه از طرف پدر و نامادریاش با اسم خطاب نمیشود، نوع دیگری از کوچککردن در طررز رفتار با او است.
ساختارهای زبانی
تشبیه: آشکارترین نمود این آرایه، در تشبیه بابا به پینوکیو و دراز شدن دماغ او دیده میشود. به طوری که حتی دماغ او را از دماغ پینوکیو هم بزرگتر تشبیه میکند:
دماغ بابا از دماغ پینوکیو هم درازتر شده. خودش هم خیلی از پینوکیو بزرگتر است. بابای پینوکیوم نشسته تو اتاق، اما دماغش تو حیاط است.
همچنین در مواردی که شخصیتهای داستان جایگزین قهرمانان داستانهای دیگر شدهاند این آرایه به کار رفته است. به عنوان مثال در روز سوم، راوی، زن بابا را شبیه خاله سوسکه تصویر کرده است:
بعد خاله سوسکه میشود و با حرص میخواند:« میروم بر همدون، شو کنم بر رمضون. نون گندم بخورم، هی بریزم هی بپاشم، منت بابا نکشم.»
3.6.2. ارزیابی کلی
بارزترین ویژگی سبکی در آثار شمس، وامگرفتن از قصههای قدیمی و افسانهها است. ارجاعها و گریزهای او به این قصهها در لابلای داستانهایش، باعث ایجاد طنز در آنها شده است. به عنوان مثال در داستان من و ملک جمشید و خال فرخلقا که شخصیت امروزی جایگزین قهرمانهای قصههای قدیمی شده، لحنهای متفاوت و درک نادرست او از موقعیتها، فضایی طنزآمیز را به وجود آورده است. البته باید گفت این نوع طنزنویسی به صورت پیوسته درهمهی داستانها دیده نمیشود؛ بلکه کلیت اثر دارای طنزی پنهان است که در لایههای زیرین متن وجود دارد. همچنین استفادهی شمس از تکنیکهای طنز با تنوع و تعدد چندانی همراه نیست و ترجیح او در استفاده از موقعیتهای کنایی و طنزآمیز است. یکی از دلایل این ویژگی سبکی را شاید بتوان در موضوعها و مضامین مطرح شده در آثار این نویسنده جستجو کرد. تمایل به محوریت فردگرایی در موضوع، و طی مسیر در یک پروسهی تکاملی، هرچند میتواند به خلق فضاها و موقعیتهای طنز بیانجامد، اما در کنار سبک خاص نویسنده ظرفیتی برای تعدد و تنوع تکنیکی ایجاد نمیکند. این نکته همچنین باعث محدودیت کاراکترها شده است. بیان مسائل فلسفی و پرهیز از پرداختن به مضامین سیاسی و اجتماعی به دلیل عمق بالا نمیتواند در قالب داستانی با شخصیتهای متعدد به شکل مناسبی ارائه شود. وجود دو یا سه شخصیت در یک داستان، امکان پرداخت بیشتر و بهتر آنها را فراهم کرده نویسنده را در رسیدن به هدف مورد نظر یاری میدهد.« شاخصهی دیگر داستانهای شمس« بازی» است که هم بخشی از طنز خاص او را میسازد و هم یک عنصر مستقل در کارهای او میتواند به حساب آید. او در آثارش همهچیز را به بازی میگیرد؛ یک بازی سرخوشانه در متن و با متن. نویسنده، هم با مفاهیم و معیارهای و اصول پذیرفته شده بازی میکند و هم این بازی را از مفهوم به زبان انتقال میدهد و از طریق اجزای زبان، ذهن را به بازی میگیرد»( نعیمی،95:1384)
7.2. فریبا کلهر
1.7.2. درباره نویسنده
فریبا کلهر، رماننویس و نویسندهی ادبیات کودک و نوجوان است. او فعالیت خود را در حیطهی ادبیات داستانی کودک و نوجوان از دههی شصت و با حضور در مجلههای رشد، آغاز کرده و تألیفات زیادی در این زمینه از خود برجای گذاشته است. کلهر حدود سیزده سال، از بدو تأسیس سروش کودکان تا سالهای ۱۳۸۲ سمت سردبیری ماهنامهی سروش کودکان را برعهده داشت و با ویژهنامهی کودکان روزنامهی همشهری همکاری میکرد. از آثار او میتوان به این موارد اشاره کرد: پسران گل، بازگشت هرداد، هوشمندان سیاره اوراک، قصههای یک دقیقهای، ابروهای جادویی کیوکیو، منو درخت پنیر، تندتر از اونه که یواش باشه، با مثنوی پشت چراغ قرمز و...