2.2.5.2. عشق خامهای
خلاصهی داستان
داستان، ماجرای خانوادهای است که به دلیل مشکلات اقتصادی، به زادگاه اصلی پدرشان مهاجرت میکنند. حوادث داستان با روایت کوچکترین فرزند خانواده و با ورود آنها به خانهی عمو آغاز میشود. محور اصلی این داستان، بر پایهی عشق پسرعمو به شیما- دختر بزرگ خانواده- و تلاش برای ابراز این علاقه است. این در حالی است که مادر شیما از راههای گوناگون سعی در جلوگیری از ازدواج آنها دارد. در این میان، عمو که شخصیتی کاملن جدی است، به صورت اتفاقی از این ماجرا باخبر میشود و پسرش را از خانه بیرون میکند. پسرعمو- که حال روحی مناسبی ندارد- پس از اقامتی کوتاه در یک روستا، با تلاشهای پدرش به خانه برمیگردد؛ در حالی که عشق به شیما را فراموش کرده و مشغول آموزش خوشنویسی است.
تکنیکها
کنایه: در بیشتر دیالوگهای بین شخصیتها، از این تکنیک استفاده شده است. این کنایهها، علاوه بر نقش اصلی خود که بیان یک مطلب به صورت غیر مستقیم است، گاهی به منظور کوچککردن شخص مقابل یا گوشزد کردن موقعیت پیشآمده به کار میروند. برای مثال در اوایل داستان که اعضای خانواده در اتوبوس هستند، گفتگوهای راننده با یکی از مسافران، به صورت کنایی به موضوع دستشویی رفتن مسافران اشاره دارد:
یکهو یک جوان لاغر و سبیلو آمد جلو به شاگرد راننده گفت:« قربونتم. بگو آقای راننده نگه داره من برم این دور و برا یه تلفنی بزنم».
شاگرد راننده اخم کرد وگفت:« توی خط دو ساعته که کسی تلفن نمیزنه. خودتو نیگه دار. بذار آخر خط هرچی تلفن خواستی بزن».
- آخه قربونتم بدجوری خط رو خط شده. یه فکری برای ما بکن.
- باشه... بذار برم با راننده صحبت کنم... حتماً قبول میکنه. توی این خط تکه، خیلی آقاس.
شاگرد راننده دوباره لقلق کنان خودش را به راننده رساند و در گوشش یک چیزهایی گفت. یک دقیقه بعد ماشین جلو یک دشت صاف و خشک ایستاده بود.
- آقایون، هرکی میخواد تلفنی چیزی بزنه، بفرمایید. دیگه نگه نمیداریم تا آخر خط. بچه مچهای اگه دارین که تلفن داره، بفرمایید. ما دو دقیقه بیشتر وانمیستیم. اگه معطل کنین توی خط زابهراه میشین. راننده بعد از اخطار شاگردش برگشت رو به مسافرها و گفت:« پههه... آره بابا... بفرمایید... مثل امروز صبی بچهتون توی اتوبوس بیسیم نزنه. وقتی هم رفتید پایین، فقط یه سلام و احوالپرسی. درد دل بمونه برای مقصد!»( ص17)
در جای دیگری از داستان با تکنیک کنایه همراه با کوچککردن روبهرو هستیم:
یک بار به بابا گفتم:« چند هزار ساله که این باغها هستن و چند هزار ساله که هروقت بچهها حوصلهشون سر میره، باباها بهشون میگن برید توی باغهای اطراف بگردید... بابای کوچولوی عزیزم، من از آدمایی که اصرار دارن ما از طبیعت و کوه و دشت و دار و درخت مثل بزهای کوهی لذت ببریم، تعجب میکنم. واقعاً چه فایدهای داره که مثل انسانهای اولیه، یکسره روی علف راه بریم و صدای باد و رودخونهرو بشنویم؟... بابا اگه یه کمی انصاف داشته باشی، قبول میکنی که اینجا جای زندگی نیست».
بابا با خونسردی عجیبی گفت:« روزی چندبار اینجوری میشی؟... هر دفعه چقدر طول میکشه دخترم؟...»
منظور بابا این بود که من عقل درست و حسابی ندارم و گاه و بیگاه به اوجش میرسم!( ص137و138)
طنز موقعیت: انتخاب چنین موضوعی از سوی نویسنده و پرداخت آن، به استفادهی هرچه بیشتر از موقعیتهای طنزآمیز منجر میشود. بخشهای مختلف این داستان با اتفاقات و حوادثی همراه است که تقریباً تمام شخصیتها به نوعی در آن نقشی را ایفا میکنند. چگونگی واکنش شخصیتهای گوناگون نسبت به موقعیت پیشآمده، طرز رفتار و تفکر آنها نسبت به موقعیت و دیالوگهایی که بین آنها رد و بدل میشود، موقعیتهای طنزآمیزی را ایجاد میکند. این موقعیت گاهی ممکن است شامل کل یک بخش از داستان باشد، مانند بخشهای« دختری در دوردست» و« دفتر خاطرات و عقاید شیما». گاهی در یک قسمت از داستان، موقعیت طنزی ایجاد میشود. مانند بخش اول داستان و رفتارها و گفتگوهای بین پدر خانواده و پیرمرد در اتوبوس:
پیرمرده گفت:« راستی خواهش میکنم این کمربند پدر پیرتون رو هم ببندین. آخرش من یاد نگرفتم که توی این هواپیماها چی به چیه... دور از جون شما، قدیم با الاغ این طرف و اون طرف میرفتیم... اصلاً به اندازهی این هواپیماها پیچیده نبودن».
بابا خندید و گفت:« پیچیده؟... امروز دیگه تکنولوژی حرف اول رو میزنه». بعد بلند شد و برای اطرافیان متشخص و پاستوریزهمان که هنوز رخوت وان حمام توی صورتهایشان دیده میشد، لبخند زد. آنوقت دولا شد و دست برد تا کمربند ایمنی را برای پیرمرده ببندد؛ آنقدر بیهوا و آنقدر ماهرانه که انگار اصلاً خودش آن بویینگ را ساخته بود.
یکهو پیرمرده از جا در رفت و رنگ عوض کرد وگفت:« چیکار میکنی آقاجون؟!» بعد صدایش را پایین آورد و گفت:« این کمربند خودمه!...چیکار به این داری؟!»
- عجب... ببخشید... پس چرا وازه؟
بابا این را گفت و کمربند ایمنی پیرمرد را بست.
- یبوست آقا... یبوست.
یکی از خدمهی هواپیما که همان موقع داشت از آنجا رد میشد، صدای پیرمرد را شنید و گفت:« چیزی لازم دارید قربان؟...»
- نه آقا... داشتم از پیری مینالیدم. مردم دیگه تحرک ندارن. رودهها دیگه تنبل شده.
مهماندار لبخندی زد و گفت:« پس احتیاج به دستشویی دارین... باید صبر کنید تا بعد از شروع پرواز... بعد از اینکه کمربندها باز شدن».
- ای آقا... کاشکی احتیاج به دستشویی داشتم. همه درد من سر همینه.
اما دیگر مهماندار رفته بود. بنابراین پیرمرده به بابا گفت:« این بیچارهها اینقدر توی هوا اینطرف و اونطرف رفتن که دیگه گوشاشون پر باد شده... من دارم میگم به خاطر یبوست باید کمربندمو باز بذارم که معدهم یه خورده راحت باشه!»
این دفعه مهماندار بداخلاقی که سبیل سیاهش به اندازهی کفشهای ورنیاش برق میزد، آمد و به پیرمرد گفت:« چرا کمربندتون بازه؟!... الان باید بسته باشه».
پیرمرده عصبانی شد و داد زد:« ای آقا...! اصلاً به آقای خلبان بگین از پشت بلندگو برای همه تعریف کنن که بنده دردم چیه!... عزیزم، بستهس... اون یکی زیریه وازه... اصلاً بیا خودت امتحان کن».
مهماندار گفت:« لازم نیست همه بدونن... لطف کنید ببندیدش».
- اون زیریهرو؟
- بنده نمیدونم... هرچی که بازه یا هی بیموقع باز میشه، ببندین... تا آخر پرواز!
- عجب... یعنی لازمه؟... اینم برای احتیاطه؟
- نخیر آقا... برای رعایت ادبه... ضمناً برای رعایت سکون و آرامشم هست.
- جلالخالق!... سیصد نفر آدمو طنابپیچ میکنید به صندلی برای رعایت ادب؟... فکر میکنید خودتون خیلی باادب تشریف دارین؟!
مهماندار یکی دیگر از موهای سبیلش را کند و من دیدم که همان یک دانه موی سیاه و کلفت هم داشت برق میزد.
بابا که دید اوضاع دارد خراب میشود، گفت:« نه... سوءتفاهم نشه... این آقا از مسافرهایی هستن که توی پرواز باید ازشون مراقبت بشه».
پیرمرده گفت:« بعله آقا... یبوست همینه... اگه آدم توی هواپیما راحت نباشه که خب میره با همون الاغ مسافرت میکنه... تازه دیگه چهار تا آقا بالاسرم نداره».
مهماندار باز یکی از موهای سبیلش را کند و زیر نور مهتابی تماشایش کرد. بعد به بابا گفت:« شما دکترین؟»
- نخیر... تخصص بنده چیز دیگهایه.
- پس من که سرمهماندار هواپیما هستم، خدمتتون عرض میکنم که ما اصلاً توی آموزشهایی که گذروندیم، نشنیدیم که با بازگذاشتن کمربند بشه از مسافری مراقبت کرد.
پیرمرده گفت:« روی الاغ که مینشستیم، هم پاهامون خواب نمیرفت، هم معدهمون هی تکون میخورد و جون میگرفت. وضع مزاج آدم که خوب باشه، خوبم میتونم به شیکمش برسه؛ اما اگه این وامونده خوب کار نکنه، بقیه چیزای دیگه هم کار نمیکنن».
سرمهماندار یک موی دیگر از سبیلش کند و با خندهای عصبی گفت:« پس بفرمایید الاغ حلال مشکلاته».( ص11و12)
در بخش دیگری از داستان، راوی با بزرگنمایی در توصیف وضعیت پدرش، زمانی که قرار است با عمو تماس تلفنی برقرار کند، موقعیت به وجود آمده را اینگونه بیان میکند:
بابا هرچند ماه یک بار، صبح جمعه، بعد از صبحانه به عمو تلفن میزد و احوالپرسی میکرد. ما از شب قبلش میفهمیدیم که قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ چون که اخلاق و رفتار بابا به کلی عوض میشد و علائم مخصوصی از خودش نشان میداد.
وقتی از راه میرسید، بلافاصله میرفت توی حمام و یک ساعت تمام زیرآب جوش به تنش کیسه میکشید؛ بدون اینکه در مایهی افشاری آواز بخواند و خودش را گربهشور کند و آخرش با لگن حمام تنبک بزند... در این مدت، توی آپارتمان صدمتریمان، هیچ صدایی جز شرشر آب و فینکردنهای مکرر بابا شنیده نمیشد. این فینکردنهای مخصوص که تعدادشان گاهی به سی تا چهل مورد میرسید، علامت این بود که بابا دارد تمام گذشتهاش را مرور میکند و مصمم است که از این به بعد با زندگی و سرنوشت زن و بچههایش جدیتر برخورد کند.
بعد از یک ساعت، بابا پیچیده در حوله تنپوش تلوتلو خوران میآمد بیرون؛ به سفیدی مرغ پرکندهای که یک ساعت زیر آب جوش نگهش داشته باشند... بخار متراکم آب جوش آنقدر بیحالش میکرد که دراز به دراز میافتاد کف پذیرایی و نفس نفس میزد... خلاصه، بعد از چند دقیقه، بابا تازه شروع میکرد به قرمز شدن و آنوقت بود که جان میگرفت. با عجله میرفت توی اتاق خودش و با لباسهای تمیز و موهای شانه خورده برمیگشت توی پذیرایی و روی مبل راحتی دونفره مینشست.
- حتماً این بچهها امروز نشستن پای تلویزیون و لای کتاباشونو واز نکردن، نه؟!
- نه، اتفاقاً درس میخوندن... میخوای به داداشت زنگ بزنی؟
- از کجا میدونی؟
- همینجوری گفتم.
- این بچهها درس میخوندن یا تلویزیون تماشا میکردن؟
- اگه خواستی به داداشت زنگ بزنی، حتماً یادم بنداز بهت بگم بچهها کلاس چندم هستن.
- تقریباً میدونم چندمن... شروین امرزو چیکار میکرد؟
- داشت مشق مینوشت... رامین داشت ریاضی حل میکرد، شیما داشت علوم میخوند، فرنازم خوابیده بود. حالا بیدار شده و داره با عروسکاش بازی میکنه.
- کارنامههای ثلث اول چی شد؟... گرفتن یا نه؟
- آره، کارنامههای ثلث دومو هم دادن.
- شروین... تو چند تا تک آوردی؟
- هیچی.( تک نداشتم ولی بخش مهم ستون نمرههایم روی مرز بود).
- شیما که ناخنهاشو دیگه نمیجوه؟
- نه خیلی وقته گذاشته کنار.( در واقع شیما آنقدر ناخنهایش را جویده بود که دیگر چیزی به دندانش نمیآمد).
- این شروین چی؟... نقاشی میکشه یا درس میخونه.
- نه... خیلی کم میکشه.
- شیما کلاس چندمه؟
- اول نظری بابا... میخوام برم رشته ادبیات.
- چرا؟... مگه نمیخوای دکتر بشی؟
- چرا بابا... هرجوری شده دکتر میشم.
- مگه دکتر ادبیاتم میتونه مطب بزنه؟
- آره دیگه... میشینه توی اتاق و مردم میان شعراشون رو درست میکنن. باید از قبل وقت بگیرن.
- خب... خوبه، خوبه... تو رشتهت چیه شروین خان؟
- من ابتداییام... هنوز رشته ندارم. ولی دکتر میشم. قول میدم...
- فرناز چی؟
- داره با عروسکاش بازی میکنه... اونم دکتر میشه.
- این شروین دیگه پاشنه کفشاشو نمیخوابونه؟
- نه... چرا بخوابونه؟
- برو کفشاتو بیار ببینم...
( من میرفتم بیرون و کفشهای پسر همسایه روبهرویی را از توی جاکفشی برمیداشتم و میآوردم).
- ایناهاش بابا، نو و تمیزه مونده.
- آفرین... راستی به این فرناز که هلههوله نمیدین بخوره؟
- نه... چرا هلههوله بخوره؟... خودم براش آبمیوه میگیرم.
( شیما تندی میرفت توی آن اتاق و دور دهان فرناز را که به اندازهی یک خوراک کامل قرهقوروت و تمبر هندی بهش ماسیده بود، پاک میکرد).
- نون خشکارو چیکار میکنین؟... میذارین برای شامی و کتلت یا میریزین دور؟
- چرا بریزیم دور؟
( البته مامان گاهی خود کتلتها را میریخت دور).
- وای به حالتون اگه دروغ گفته باشین... بچههای مردم بچهان، شما هم بچهاین! اگه عموتون الان این چیزا رو بپرسه، من چی جواب بدم؟
- نه... اینا هم درس میخونن...شیما دیشب تا صبح بیدار بود.
( شیما تا صبح بیدار بود؛ البته به خاطر اینکه دکتر بهش گفته بود باید ناخنهایت راشب تا صبح بگذاری توی آبلیمو تا سفت شوند و زیاد خوشخوراک نباشند).
- پول آب و برق که عقب نیفتاده؟
- نه... فرستادم رامین پرداخت کرد.
( رامین با پول آب و برق رفته بود سینما و هنوز غیر از من کسی خبر نداشت).
- جنس قسطی که نمیخری؟
- نه بابا... جنس قسطی میخوایم چیکار؟
( پارچه زیرشلواری و پیراهنی که پای بابا بود قسطی بود و اتفاقاً بزازه هر روز میآمد دم در. همین روزها بود که زیر شلوار بابا هم قاطی چیزهای دیگر چوب حراج بخورد).
- بچهها باید مسواک بزنن و سر وقت بخوابن.
- میخوابن.
- این رامین دیگه نباید جوشای صورتشو بکنه...
- چرا بکنه؟... خودش کمکم خوب میشه.
( اما رامین آنقدر جوشهای صورتش را میترکاند که صورتش عین یک بشقاب املت شده بود).
- وای به حالتون اگه دروغ گفته باشین.
- نه... چرا دروغ بگیم؟(ص39-42)
بزرگنمایی: راوی در بیشتر مواقع، صحنهها، افراد و موقعیتها را با اغراق و بزرگنمایی در توصیف به تصویر میکشد. این امر از آغاز داستان و با توصیف دستشویی ترمینال مسافربری به چشم میخورد:
یک دستشویی یا به قول بچههای مدرسه« مرکز زلزله» که در کنج محوطه بود و کجکی به یک طرف لم داده بود. به نظر میآمد از زمان جنگ جهانی دوم به این طرف، همه ساکنان نیمکره جنوبی از این دستشویی استفاده کرده بودند؛ اما هیچکس به فکر نظافتش نیفتاده بود...
در ورودی این دخمهی سیاه، ترکیب کلاژگونهای از تکههای حلبی، مقوا و فضاهای خالی وقیحانه بود؛ طوری که اگر میخواستی از بیرون دیده نشوی، باید از سختترین وضعیتهای یوگا استفاده میکردی. تازه، بعدش هم باید برای درمان مفاصل دررفته و عضلههای کش آمده به یک مطب فیزیوتراپی میرفتی.( ص9-10)
همچنین در بخش« دختری در دوردست» که به توصیف حالت شیما و برنامههای او در ساعت بعد از ده شب میپردازد، با بزرگنمایی در توصیف ماسکهای مورد استفادهی شیما روبهرو هستیم:
برای استفاده از ماسکهای زیبایی و لوسیونهای حفاظت از پوست که با ترکیب چیزهایی مثل پوست خشک شدهی مارمولک، هندوانهی ابوجهل، مدفوع بچه گربهی ته تغاری، روغن ترمز، پودر شاخ گوزن حسود و هزار و یک چیز دیگر درست شده بود، شیما مجبور بود شبی چهار ساعت کار کند. این بود که همیشه سر صبحانه خمیازههای برون مرزی میکشید و من میتوانستم دو تا از دندانهای پر شدهاش را ببینم.( ص126)
کوچککردن: این تکنیک، بیشتر در مورد پدر و شخصیت دیگری به نام قالیچه به کار رفته است. پدر خانواده به دلیل ناتوانی مدیریت مناسب در موقعیتهای گوناگون، از طرف همسرش تحقیر میشود. مانند زمانی که همهی خانواده پشت در خانهی عمو ایستادهاند و پدر حاضر به زنگ زدن نیست:
مامان چشمهایش را ریز کرد و همانطور که زنبیل کاغذیاش را مثل آونگ حرکت میداد، گفت:« ... الان نیمساعته که ما، بین هتل و قبرستون در رفت و آمدیم. این بود شهر رؤیاهای جنابعالی؟!... شما باید زنگو محکم فشار بدین آقا... محکم و قاطع باید فشار بدین... سه بارم باید فشار بدین... بعدش وقتی در باز شد، باید صاف توی چشمای برادرتون نگاه کنید و اعضای خانوادهتون رو به ایشون معرفی کنید. بعد باید دوباره به صورت حضوری و کاملاً رسمی خدمتشون بگین که برای سرنوشت خونوادهتون چه تصمیمی گرفتین. حتماً هم باید توی صحبتاتون اشاره ظریفی به این مطلب بکنین که برای رسیدن به هدفتون، خودتون رو از کمکهای برادرتون بینیاز نمیدونید؛ اما ضمناً اگر هیچکس هم کمکتون نکنه، خودتون تنهایی، به طرف پیروزی قدم ور میدارین. محکم و سنگین هم قدم ورمیدارین همونجور که یه زرافه به طرف شاخههای بلند قدم ورمیداره. آقای عزیز، یک مرد کامل باید تکیهگاه محکمی برای زن و بچهش باشه... ولی انگار در حال حاضر به یه متکا بهتر میشه تکیه داد تا به شما».(ص49)
شخصیت دیگر، فردی به نام «قالیچه» است که همراه با پیرزنی به نام «خانم» برای منصرف کردن پسرعمو از ازدواج با شیما مأمور شدهاند. قالیچه، به دلیل حماقتها و درک نادرست از موقعیت، از طرف خانم تحقیر میشود:
... اصلاً شما این قالیچه رو میبینید؟... فکر میکنید من چرا به این حقوق میدم که همیشه دم دستم باشه؟... فکر میکنید کاری ازش بر میاد؟... نه... این بندهی بیعقل خدا، مثل چاقویییه که هم تیغهش گم شده باشه، هم دستهش... یه وقت فکر نکنید که دیوونهس... نخیر، دیوونه نیست... دیوونهها قابل تحملن، چون رفتارشون شبیه هنرمنداس... من خودم گاهی شعر میگم... ولی این دیوونه نیست، این دکترای بلاهت داره... یه ابله با سابقهس... ولی من اینو با خودم میارم سر کار که به طرف معامله بگم اگه لازم باشه، اگه کسی توی قدرت من شک کنه، عصبانی میشم و تعصب حرفهایم باعث میشه برای اینکه دیگه کسی خیالات اشتباه به سرش نزنه، برای همین قالیچه زن میگیرم تا همه انگشت به دهن بمونن.... برای همین قالیچه که اگه خودش با زبون خودش از یه دختر خواستگاری کنه، اون دختر یا درجا میمیره، یا غشی میشه، یا اینکه پوستش کهیر میزنه... راستی بهتون بگم چرا بهش میگم قالیچه؟... چون برای اینکه شستوشو داده بشه معمولاً باید از یه دسته بیل استفاده کرد.(ص104)
ساختارهای زبانی:
تشبیه: راوی داستان در بیشتر موارد با استفاده از تشبیهات ساده به توصیف صحنهها و حالات گوناگون افراد پرداخته است:
من از زور خنده مثل یک بسته شیر پاکتی که از دست آدم بیفتد زمین، ترکیدم.( ص102)
گاهی این تشبیهات همراه با بزرگنمایی یا کوچککردن است؛ ماند توصیف حالت شیما در اوایل داستان که با بزرگنمایی بیان شده است:
شیما که از شدت گرما و تشنگی، صورتش به سفیدی روسریاش شده بود، گفت:" من از همین الان دلم برای دوستام تنگ شده...( ص24)
در جای دیگری از داستان در توضیح رابطهی پدر و مادرش با استفاده از تشبیه، به کوچککردن پدر پرداخته است:
در این مدت هر روز با صدای مامان از خواب بیدار میشدیم که اوج و فرودهای ناگهانیاش مثل صدای بوقلمون بود و بابا را به خاطر ندانمکاریهایش سرزنش میکرد. بابا هم صبحانهاش را در سکوت سوگوارانهای میخورد و بعد خودش را مثل یک مشت پول خورد بیمقدار از روی صندلی جمع میکرد و میرفت تا ترتیب روبهراه کردن خانهی درندشت جدید را بدهد.( ص79)
اسلوبالحکیم:
در دیالوگ بین دو شخصیت در اتوبوس، با این تکنیک روبهرو هستیم:
- آقا کفشاتو بپوش.
- ناراحتی قلبی دارم.
- چه ربطی داره؟
- مگه نشنیدین که پا قلب دومه؟( ص18)
اسناد ناروا:
- چهقدر بهت بگم؟!... ارزش نقاشی به این نیست که شبیه به اصل باشه.
- ارزش نقاشی به اینه که شبیه به اصل باشه... ارزش شیرینی به اینه که خوردنی و خوشخوراک باشه.اگه یه روزی من یه کیک عروسی شور بپزم، از قنادی پرتم میکنن بیرون.( ص38)
اطناب: در بخش «نخ نیمه شب» تلاش پدر برای بیدار کردن افراد خانواده به وسیلهی خروس، با اطناب شرح داده شده است:
3.2.5.2. به دنبال دماغ خیس
خلاصهی داستان
این کتاب، نخستین جلد از مجموعه پنج جلدی قصههای غرب وحشی است. نویسنده در این مجموعه با بهرهگیری از شخصیتهای حیوانی- گربهها- و ترسیم فضایی خشونتآمیز از جامعهی آنها، به انتقاد از رفتارها و روابط انسانی پرداخته است.
این مجموعهی پنج جلدی شامل داستانهایی اپیزودیک است که در کنار شخصیتهای ثابتی مانند کلانتر و پروفسور، دیگران حضوری مقطعی در یک داستان دارند.
« دماغ خیس»، نام شخصیت اصلی این داستان است که به دلایلی از خانوادهاش دور شده و پس از بیست سال، پدربزرگ و خواهرش برای پیدا کردن او از کلانتر تقاضای کمک میکنند. در این میان، مادربزرگ در توطئهای اقدام به دزدیدن دماغ خیس میکند و ماجراهای پیش آمده باعث به سرانجام نرسیدن کار کلانتر در پیدا کردن دماغ خیس میشود.
تکنیکها
درست جلوی پیشخوان قرار داشتند.( ص34و 35)
کنایه: شخصیتهای داستان معمولاً به قصد کوچککردن و ریشخند فرد مقابل از کنایه در گفتوگوهایشان استفاده میکنند. در بخشی از داستان اسب کلانتر- فرفره- با کنایه کلانتر را که فردی بیکفایت است، تحقیر میکند و محافظهکاری و محتاط بودن او را به تمسخر میگیرد:
- سلام فرفره... چطوری پسر؟
- میبینی که... دارم آب میخورم... کاری داشتی؟
- یه مأموریت خیلی ساده به ما محول شده که برای انجامش باید به هتل شهر بریم.
- کلانتر، همهی مأموریتها برای تو سخته... مگر اینکه مأمور شده باشی بری هتل، یه اتاق یه تخته بگیری و تا فردا صبح بگیری راحت بخوابی!( ص29)
در واقع میتوان گفت در جایجای داستان و بسته به موقعیت و شرایط، شخصیتها با استفاده از کنایه مقصود خود را بیان میکنند. برای نمونه زمانی که مادربزرگ، به همراه خواهر و پدربزرگ دماغ خیس در راه رفتن به مخفیگاه او هستند، خواهر دماغ خیس با کنایه به رفتار بیتفاوت مادربزرگ در برابر خستگیاش اعتراض میکند:
دختر جوان که شب قبل را به شوق دیدار برادر نخوابیده بود، حالا روی اسب چرت میزد. مادربزرگ یک قلپ دیگر از آب قمقمهاش خورد و مشغول خالی کردن بقیهی آن روی کلهاش شد. دختر جوان با بیحالی گفت:« مادربزرگ، لطفاً وقتی از حموم برگشتین، بفرمایین که بالاخره کی میرسیم!»
مادربزرگ سر خیسش را مثل همهی گربههای خیس تکان داد و آب را به اطراف پاشید و بعد گفت:« دیگه چیزی نمونده... کمکم باید بوی برادرت رو احساس کنی».( ص59)
طنز موقعیت: بیشتر موقعیتهای طنز ایجاد شده در داستان به دلیل حماقتهای کلانتر و ناشی از بیتدبیری او در انجام امور است. این امر سبب شده که طنز موقعیت بیشترین تکنیک مورد استفاده در این داستان باشد. برای نمونه، در اواخر داستان که چسبزخم، نوهی گاودار پیر را به گروگان گرفته، رفتار نسنجیدهی کلانتر موقعیت طنزی را ایجاد کرده است. کلانتر، به دلیل عدم درک موقعیت موجود، در حالی که باید با تدبیر دربارهی شرایط پیشآمده تصمیم بگیرد، با منحرف کردن موضوع مورد بحث، اصل ماجرای گروگانگیری را فراموش میکند:
... چسبزخم لولهی تفنگش را روی گیجگاه دختر گذاشت و با خونسردی گفت:«... به فکر آماده کردن کیسههای طلا باشین... لطفاً زیاد نباشه... همین که توی یه گاری جا بشه، کافیه!»
-آقای کلانتر، به نظرت الان باید چیکار کنیم... میتونی دستگیرش کنی؟
-هوم؟... خب... باید یه اعلامیه برای دستگیریاش چاپ کنیم... یه اعلامیهی« تحت تعقیب»... باید عکس این پسره رو بندازیم روی اعلامیه و چند نفر رو بفرستیم دنبال پخش کردنش... رقم جایزه رو هم باید با حروف درشت زیر عکس بنویسیم...
-هر کاری که لازمه بکن... ولی کلانتر، پسره الان اون بالا توی بالکنه... فکر میکنی چاپ اعلامیه واقعاً بهترین تصمیم باشه؟
-حداقل کاریه که میشه کرد.
-چاپش چهقدر طول میکشه؟
-بستگی به این داره که بخوایم عکسو روتوش کنیم یا نه... هی پسر، تو حاضری یه عکس بدون روتوش بگیری؟
-نه... مطمئنم که افتضاح میشم... میدونید؟... چون گربهها در تمام صورتشون مو دارن، توی عکسای بدون روتوش خیلی بد میشن.( ص 84و85)
همچنین زمانی که کلانتر برای تعقیب دماغ خیس از فرفره کمک میخواهد، رفتار فرفره باعث ایجاد موقعیت طنز شده است. فرفره با دستور کلانتر به سرعت شروع به حرکت میکند، اما سرعت او به اندازهای زیاد است که به جای حرکت، در جای اول خود و رو به دیوار قرار میگیرد. در نهایت با شکافتن دیوار هتل و متوقف شدن، موفق به تعقیب گربهی فراری نمیشود.
کلانتر بدون معطلی روی ناودان پرید و از آن بالا رفت. در تمام طول ناودان بوی آزاردهندهی ماهی خام احساس میشد. کلانتر از وسط ناودان روی اسبش فرفره پرید. اسب که مشغول خوردن قندهایش بود، گفت:« هزار بار بهت گفتم موقع غذا خوردن این کار رو نکن... اگه پریده بود توی گلوم چی؟!»
-بتاز فرفره... باید اون گربهای رو که فرار کرد، بگیریم.
فرفره( اسبی که موقع دویدن، شلیک میشد) تصمیم گرفت با یک دور سریع و درجا، رو به دشت قرار بگیرد و حرکت کند؛ اما سرعت دور زدنش آنقدر زیاد بود که...« هوپ»... دوباره رو به دیوار قرار گرفت! حالا یک بار دیگر... این بار رو به تپههای پشت شهر بود...« هوپ»... یک بار دیگر و این بار کلانتر و اسبش رو به دیوار چوبی هتل بودند.
-تو باید اسب« شهربازی» میشدی... لازم نیست دور بزنی... فقط حرکت کن... مثل همهی اسبها برو دنبال فراری.
با شنیدن این حرف، فرفره با تمام سرعت حرکت کرد( یعنی با بالاترین شتاب ممکن شلیک شد). آنها دیوار چوبی هتل را سوراخ کرده بودند و از آن رد شده بودند... و حالا
بزرگنمایی: این تکنیک بیشتر در توصیف وضع ظاهری افراد به خصوص خواهر دماغ خیس به کار رفته است. نویسنده با اغراق در توصیف لباس این شخصیت، ثروتمندی و اشرافیگری را در رفتار او نشان داده است:
دختر جوان با دلخوری توی اتاق راه میرفت و با دامن لباسش زمین را جارو میکرد. دامن آنقدر چین داشت که اگر آنها را باز میکرد، میشد با پارچهاش برای چهار تیم بسکتبال لباس دوخت.( 50)
همچنین در جای دیگر با اغراق در توصیف کلاههای حصیری پدربزرگ و نوهاش، متفاوت بودن آنها را نسبت به دیگران به سخره گرفته است:
مادربزرگ، دختر جوان، گاودار پیر و کلانتر، سوار بر اسبهای خسته و تشنهشان در یک کوره راه پر پیچ و خم کوهستانی پیش میرفتند. گاودار پیر و دخترک، برای محافظت از پوستشان در برابر آفتاب، مجهز به کلاههای حصیری بسیار بزرگی بودند که زیر هرکدام از آنها یک خانوادهی هشت نفری میتوانست پیکنیک خوبی را با ساندویچ پنیر و پیازچه برگزار کند.( ص59)
کوچککردن: نویسنده در بیشتر موارد از این تکنیک برای کوچککردن افراد دیگر توسط پدربزرگ دماغ خیس که یک گاودار بزرگ و ثروتمند است، استفاده کرده است. گاودار پیر به دلیل ثروت و دارایی فراوانش بدون در نظر گرفتن موقعیت افراد، به تحقیر آنها میپردازد:
وقتی دختر، آرام از راهپلهی مدور هتل بالا رفت، گاودار پیر به چسبزخم گفت:« یادت باشه اگه یه مو از سر اون دختر کم بشه، ازت یه پودر تقویتی درست میکنم و میپاشمت روی علوفهی گاوام...»( ص77)
گاودار پیر انگشتش را به طرف چسبزخم گرفت و گفت:« اون رذل، اون بی سر و پا، اون بیمار روانی نوهی من نیست».
کلانتر گفت:« درسته... من شما رو درک میکنم... ولی بالاخره اون نوهی شماست و شما یه روزی اون رو میبخشین».
گاودار پیر ناخنهایش را به حالت پنجول کشیدن برای کلانتر تکان داد و گفت:« اون نوهی من نیست... نوهی گمشدهی من هنوز پیدا نشده... میتونی بفهمی یا حتماً باید سکته کنم؟!»
- نوهی شما نیست؟
- نه... اون فقط یه گربه از نژاد پسته... از اون گربههایی که توی سطل آشغال دنبال کلهی مرغ میگردن.( ص84)
ساختارهای زبانی:
تشبیه: در برخی موارد تشبیه به تنهایی باعث ایجاد طنز در داستان شده است، مانند تشبیه صدای مچاله به له شدن تخم اردک:
مچاله با صدای زمختش که مثل له شدن تخم اردک بود، گفت:« خب مادربزرگ... ما دیگه داشتیم میخوابیدیم... چی شد که این وقت شب به ما سر زدی؟»( ص20)یا تشبیه خواهر دماغ خیس به یک کیک تولد، زمانی که چسب زخم تعداد زیادی دینامیت دور تا دور بدن او بسته است:
کلانتر و گاودار پیر وقتی زیر بالکن رسیدند، با صحنهی بسیار وحشتناکی روبهرو شدند؛ چسبزخم تعداد زیادی دینامیت را دور تا دور بدن دختر بسته بود و خودش بیتابانه توی بالکن قدم میزد. دختر با آن دامن براق پر از چین و دالبر و دینامیتهای دور بدنش، شبیه یک کیک تولد بزرگ و اشتهابرانگیز به نظر میآمد. ( ص89)
در واقع نویسنده در بحرانیترین شرایط با استفاده از یک تشبیه سادهی طنزگونه، نادیده گرفته شدن چنین مسائلی را در جامعه به مخاطب یادآوری میکند.
از این شیوه،گاهی به همراه تکنیک کوچککردن استفاده شده است، مانند توصیفات مادربزرگ از دماغ خیس:
مادربزرگ، ته ماندهی شیر توی لیوان را بالا انداخت و گفت:« من واسطه میشم و از طرف اونا از شما تخفیف میگیرم... از این لحظه شما باید دنبال یه پسر بیست و دو- سه ساله بگردین که بابا و ننه نداره... اینم یه عکس از دو سالگی پسره که بیشتر شبیه لکه دودی روی کتری لعابیه... اسمش دماغ خیسه ولی این خصوصیت همهی پولدارهاس که فکر میکنن دماغشون از بقیه خیستره».( ص24)
در جای دیگری با تشبیه مچاله به گربههای گچی ارزان قیمت و تحقیر او از سوی نویسنده روبهرو هستیم:
وقتی چسبزخم به همراه دختر وارد غار شد، مچاله را دید که مثل گربههای گچی ارزان قیمت( که برای تزیین، توی اتاق بچهها میگذارند) پاهایش را زیرش جمع کرده و دستهایش را به صورت عمودی روی زمین گذاشته.( ص90)
اسناد ناروا:
زمانی که کلانتر برای پیدا کردن دماغ خیس به هتل میرود تا از گربهی هتلدار دربارهی او اطلاعات بگیرد، گربهی هتلدار با زیرکی در پاسخ سوال کلانتر چنین میگوید:
کلانتر که مشغول برانداز کردن این طرف و آن طرف بود، گفت:« من دنبال یه مسافر میگردم». گربهی هتلدار گفت:« ما هم همیشه همین کار رو میکنیم...»
کلانتر گفت:« دفترت رو باز کن...من دنبال یه مسافر خاص میگردم...»
چیزی یادم نمیاد... الان ما توی هتل، یه پیرزن، یه پیرمرد، یه سگ و بیست وهفت تا اتاق خالی داریم.( ص31-30)
در واقع او با این ترفند از پاسخ صریح به کلانتر پرهیز کرده و سعی در گمراهی او دارد.
تجاهلالعارف:
زمانی که مادربزرگ به همراه دو گربهی دیگر- مچاله و چسب زخم- در فکر توطئهای برای فریب دادن پدربزرگ دماغ خیس هستند، با تهدید ناگهانی چسب زخم روبهرو میشوند:
چسبزخم از جا پرید. با یک دست قطرههای شیر را از روی سبیلش پاک کرد و با دست دیگر هفتتیر لوله بلندش را رو به مچاله و مادربزرگ گرفت.
مچاله گفت:« چیه؟... باز چت شده؟»
چسبزخم گفت:« دستاتون رو بذارین روی سرتون».
پیرزن گفت:« ساکت باش... مگه نمیبینی لیوان دستمه؟»( ص21 و 22)
بیتفاوتی مادربزرگ نسبت به تهدید چسب زخم با استفاده از این شیوه به خوبی نشان داده شده است. مادربزرگ با این واکنش علاوه بر به ریشخند گرفتن رفتار چسب زخم، قدرت و تسلط خود را به او یادآوری کرده است.