طنز و خنده دار -اس ام اس و پیام جدید

اس ام اس جدید طنز تسلیت تبریک پیام پیامک

طنز و خنده دار -اس ام اس و پیام جدید

اس ام اس جدید طنز تسلیت تبریک پیام پیامک

آموزش تکنیک های طنز - 6

6.2.5.2. عزیزم چه رنگی بپوشم

خلاصه‌ی داستان

یک گربه‌ی غریبه با خبری که حاکی از بازگشت تهوع است، به غرب وحشی می‌آید. تهوع، گربه‌ی تبهکار و خطرناکی است که سال‌ها پیش در یک درگیری ساختگی توسط کلانتر دستگیر می‌شود. کلانتر با شنیدن این خبر، راه‌های زیادی را برای فرار از روبه‌رو شدن با تهوع امتحان می‌کند؛ اما در هرکدام به دلایلی با شکست روبه‌رو ‌می‌شود. در پایان، تلگرافی از طرف مادربزرگ- که برای دزدی از یک دلیجان طلا از زندان فرار کرده- به دست کلانتر می‌رسد. مضمون این تلگراف به دروغ بودن خبر بازگشت تهوع اشاره دارد و از تغییر هویت او از یک گربه‌ی تبهکار به گربه‌ای هنرمند خبر می‌دهد.

تکنیک‌ها

کنایه: با توجه به استفاده‌ی فراوان نویسنده از این تکنیک در بخش‌های مختلف داستان، با شکل‌های گوناگونی از آن روبه‌رو هستیم. شخصیت‌ها معمولاً از این تکنیک برای کوچک‌کردن یا به نوعی یادآوری موقعیت شخص مقابل استفاده می‌کنند. به عنوان مثال، اسب کلانتر، فرفره، در پاسخ به درخواست کلانتر برای فرار شبانه از شهر، با کنایه ترسو و محتاط بودن کلانتر را به او یادآوری می‌کند:

     من برای چرخیدن روی یک دست طراحی شدم؛ چیزی که مردم رو سرگرم می‌کنه... به درد قصه‌هایی که آخرش کلانتر کشته می‌شه، نمی‌خورم!( ص68)متن کامل پایان نامه در 40y.ir

گاهی  نویسنده به طور کلی، با خلق یک فضا یا در دیالوگ بین شخصیت‌ها به صورت کنایی به یکی از ناهنجاری‌ها و مسائل موجود در جامعه اشاره می‌کند:

    کلانتر جلو باجه‌ی چوبی فروش بلیت قطار کمی این پا و آن پا کرد و اطرافش را پایید. بعد فوراً اسکناس آبی‌رنگی جلو فروشنده پرت کرد و گفت:« یه بلیت بده... همین الان می‌خوام سوار شم».

فروشنده اسکناس را جلو نور گرفت. بعد با زبانش آن را خیس کرد و روی زانویش مالش داد.

-        مگه نگفتم زود باش؟... اسکناس من روی درد مفاصل تأثیر درمانی نداره.

-        عجله نکن کلانتر... کسی که عجله داره، اسکناسش تقلبیه!... امیدوارم سفر خوبی داشته باشی... ببین زبون من آبی‌رنگ نشده؟...

-        یه‌کمی آبی شده... احتمالاً کبدت خوب کار نمی‌کنه.

-        بذار ببینم... نه این مال اسکناس تقلبی اون هفته‌س . اسکناس نامردی بود!

-        مطمئن باش اسکناس من تقلبی نیست.

-        برای کجا بلیت می‌خوای کلانتر؟

-        هرجا... حتی یه ایستگاه جلوتر.

-        این روزا گربه‌های جوون از خونه فرار می‌کنن. به محض این‌که می‌بینن دستشویی خونه اشغاله، می‌زنن بیرون و دیگه برنمی‌گردن.

-        وظیفه‌ی تو فقط بلیت فروختنه، مگه نه؟!

-        آره... ولی دیگه برام یه نواخت شده. اینه که یه کم مشاوره‌ی خانوادگی هم می‌دم. کلانتر، سی سال نشستن توی یه اتاقک چوبی کار راحتی نیست.( ص57)

طنز موقعیت: بیشترین تکنیک مورد استفاده‌ی نویسنده در این داستان، طنز موقعیت است. با توجه به موضوع داستان و تلاش‌های کلانتر در موقعیت‌های گوناگون برای فرار از تهوع و نجات جان خود، این تکنیک بهترین روش برای ایجاد طنز در این موقعیت‌ها است.

در بخشی از داستان که دختر فرماندار همراه با کلانتر وارد دفتر کار او می‌شوند، معرفی کلانتر از مادربزرگ و طرز رفتار مادربزرگ، موقعیت طنزی را ایجاد کرده است:

    نیم ساعت بعد کلانتر دو ضربه‌ی آهسته به در دفتر زد. بعد آن را باز کرد و به گربه‌ی طلایی گفت:« بفرمایین».

دختر سری به علامت تشکر تکان داد و تق‌تق‌تق، با پاهای بلند و کشیده‌اش قدم به دفتر گذاشت. کلانتر هم پشت سرش وارد شد و مثل کسی که گنج پیدا کرده باشد در را هول‌هولکی بست.

-        اینم از دختر خانم زیبا و باوقاری که شهر ما رو با اومدن خودشون مزیّن کردن. معرفی می‌کنم:« خانم طلایی».

چسب زخم با آرنجش ضربه‌ای به مچاله زد و گفت:« واقعاً خوشگله‌ها... مثل عکس گربه‌های روی جعبه‌ی کرم ضد آفتاب می‌مونه».

کلانتر گفت:« زندانی، ساکت باش!»

طلایی چانه‌اش را بالا گرفت و چشم‌هایش را نازک کرد. گربه‌های ماده معمولاً این کار را برای این‌که مژه‌هایشان بلندتر به نظر بیاید انجام می‌دهند.

-        من می‌خواستم اول شما رو با مادربزرگ آشنا کنم؛ ولی اون زندونی پرحرف با فضولی‌اش باعث شد زودتر معرفی بشه.

با این حرف، مچاله هم بلند شد، میله‌های زندان را توی مشت‌هایش گرفت و گفت:« منم زندانی‌ام... از دیدنتون خوشحال شدم!»

-        اوه یه سلول واقعی با دو تا زندونی واقعی... من تا حالا دفتر یه کلانتر رو از نزدیک ندیده بودم. انگار دارم خواب می‌بینم... شما این‌جا فقط لوبیای پخته و قهوه‌ی تلخ می‌خورین؟

-        نه... اون مال فیلماس... می‌گن جان وین در اثر باد معده مرد... از بس که توی فیلم‌های وسترن لوبیای پخته خورد.

-        اوه!... باورم نمی‌شه... مردی با اون همه شجاعت...

-        حالا با مادربزرگ من آشنا بشین... ایشون قبلاً معلم بودن... معلم کلاس اول ابتدایی.

کلانتر نزدیک مادربزرگ رفت و برای این‌که او را پیرزنی واقعی وانمود کند، مثل کسی که با یک آدم کر حرف بزند فریاد زد:« درس اول چی بود مادربزرگ؟»

-        چرا فریاد می‌زنی!!... دِ... دِ... مثل دستا بالا... دستا بالا... همه بگین دال!

کلانتر، پروفسور و دو زندانی بخت‌برگشته، ناچار اطاعت کردند و گفتند:« دال... دِ... دِ... مثل دستا بالا!»

بعد از تکرار جمله‌ی آموزشی، مادربزرگ هفت‌تیری را که زیر شنل بافتنی‌اش مخفی کرده بود، بیرون آورد و گفت:« اون موقع وسیله‌ی کمک آموزشی هم داشتیم... یه پنج و نیم خوش‌دست... خودم باهاش گوش یکی از شاگردا رو زدم!»

-        اهه...، مادربزرگ بنده باز شوخیش گرفته. ایشون سال‌هاست که به نفع گربه‌های بی‌سرپرست کارهای خیریه انجام می‌دن. هر هفته عصرهای یک‌شنبه با خانم‌های همسایه جمع می‌شن و درباره‌ی گربه‌های بی‌پدر و مادر حرف می‌زنن...

-        چه حرفایی؟

چسب‌زخم گفت:« حرفشون اینه که به امثال من می‌گن ای رذل کثیف بی‌پدر و مادر!... البته چایی و نقل و بادومی هم می‌خورن... من بی‌پدر و مادر تا حالا از اون نقلا نخوردم».

-        زندانی... اگه یه کلمه‌ی دیگه حرف بزنی... اون گوی هفتاد کیلویی رو می‌بندم به گردنت.

دختر جلو رفت ومثل کسی که بخواهد توی لانه‌ی روباه را نگاه کند، با پایین آوردن سرش به چهره‌ی پرچین و چروک مادربزرگ نگاه کرد.

-        چی می‌بافین مادربزرگ؟

-        برای کمک‌هزینه‌ی زندانی‌های بی‌کس و کار، بافتنی می‌بافم... غلاف‌های کاموایی برای هفت‌تیرهای دولول.

کلانتر برای جفت و جور کردن اوضاع، لبخندی زورکی زد و گفت:« ببخشید... گوشاشون خوب نمی‌شنوه...»( ص21-25)

بزرگ‌نمایی: این تکنیک  در موقعیت‌های گوناگون هم از سوی نویسنده و هم از سوی شخصیت‌ها به کار رفته است. برای نمونه در صحنه‌ای که گربه‌ی غریبه از دندان‌پزشک تقاضای یک ساندویچ همبر می‌کند تا در ازای آن خبر مهمی را به او بگوید، با اغراق از این‌که مدت‌ها است هبرگر نخورده صحبت می‌کند:

    منم باید زودتر ناهار بخورم... آخرین باری که همبرگر خوردم، هنوز جاذبه‌ی زمین کشف نشده بود.( ص39)

هم‌چنین در مورد دیگری با بزرگ‌نمایی در توصیف حالت ترس کلانتر از سوی نویسنده روبه‌رو هستیم:

    گربه‌ی غریبه با سبیل‌های قرمز از سس گوجه‌فرنگی خندید و گفت:« تهوع داره به این شهر میاد... ظاهراً از زندان فرار کرده... حالا کلانتر می‌تونه دوباره دستگیرش کنه و یه جایزه‌ی حسابی بگیره!»

با شنیدن این خبر، کلانتر چنان وحشت کرد که به خاطر سیخ‌شدن موهایش به شکل برس شیشه‌شور درآمد. با دیدن این صحنه، گربه‌ی غریبه کنترل آروغ محبوس در سینه را از دست داد و به مدت ده ثانیه شیشه‌ها را لرزاند.( ص44)

کوچک‌کردن: بیشترین استفاده از این تکنیک در مورد کلانتر و از طرف شخصیت‌های داستان است. این تحقیر، بیشتر به دلیل ترس کلانتر از تهوع و اقدامات او برای فرار از شهر است. زمانی که کلانتر برای خرید صابون ضد سوزش چشم برای تهوع به سوپرمارکت می‌رود، فروشنده از سادگی او سوء‌استفاده می‌کند و دست به تحقیر او می‌زند:

    کلانتر روی تغار ماست دولا شد و نزدیک صورت فروشنده گفت:« صابون ضد سوزش یک چشم می‌خوام... برای گربه‌ای که یک چشم بیشتر نداره».

-        دارم... بهترین صابون ضد سوزش یک چشم... ولی اول باید بگی برای کی می‌خوای. من فضول نیستم؛ ولی تا جایی که می‌بینم خودت دو تا چشم داری.

-        برای تهوع می‌خوام... می‌دونی که بیست سال پیش یکی از چشم‌هاشو توی یه درگیری از دست داده... می‌خوام بهش هدیه بدم. صابون ضد سوزش یک چشم، بهترین هدیه برای گربه‌هاییه که یه چشم بیشتر ندارن. فکر می‌کنی این هدیه بتونه کینه‌های گذشته‌رو از بین ببره؟

گربه‌ی فروشنده کمی مگس‌ها را کیش کرد و گفت:« چرا باهاش مبارزه نمی‌کنی کلانتر؟ یا دست‌کم چرا فرار نمی‌کنی؟! فکر می‌کنی مشکل اون فقط حموم رفتنه؟!»

کلانتر ضمن گرفتن صابون ضد سوزش یک چشم و پرداخت پول آن گفت:« تو حتماً اطلاع داری که من تیرانداز خیلی ماهری نیستم و اصولاً برای این کار ساخته نشدم».

فروشنده گفت:« اوهوم، درباره‌ی تو این شایعه وجود داره که کسی نتونسته تکنیک تیراندازی رو هیچ‌جور توی مغزت فرو کنه و دست آخر با استفاده از جزوه‌ی آموزش تیراندازی به کودکان عقب‌مونده‌ی ذهنی این کار رو یاد گرفتی».( ص80-81)

این تحقیر و کوچک‌کردن حتی از طرف اسب کلانتر  در مورد او به کار می‌رود:

    ... وقتی فرفره سرش را از توی ظرف آب‌خوری بیرون آورد، نگاهی آب‌چکان و پر از سرزنش به کلانتر انداخت و گفت:« تو خیال داری از مشکل بی‌خوابی من سوء‌استفاده کنی کلانتر... در حالی‌که بی‌خوابی من با چند تا قرص دیازپام حل می‌شه... من خبر دارم که تهوع داره به شهر میاد... ساده‌ترین راه‌حل اینه که تو فرار کنی و تو هم همیشه ساده‌ترین راه‌حل‌ها رو انتخاب می‌کنی... اگه اون آزاد شده باشه، تو از همین الان مرده حساب می‌شی».( ص67)

ساختارهای زبانی:

تشبیه: در برخی موارد، تشبیه همراه با تکنیک کوچک‌کردن به کار رفته است. مانند رفتار کلانتر نسبت به باربر پیر، زمانی که همراه با طلایی در ایستگاه قطار منتظر رسیدن تهوع است:

    باربر پیر لنگ‌لنگان جلو آمد و روز به خیر گفت.

معلومه که کلانتر شهر ما و این دختر خانم موقر منتظر مهمان بسیار عزیزی هستن. کمکی از دست من برمی‌یاد؟... اطلاع دارید که ایشون توی قسمت درجه چند سوار شدن؟

کلانتر دوباره کلاهش را روی سرش محکم کرد و گفت:« برو به کارت برس پیرمرد. لازم نیست توی کار کلانتر دخالت کنی».

باربر پیر گفت:« آهان... پس این یه مأموریته... به هر حال اگه چمدونی در کار بود منو بیدار کنین تا برای حملش یه تعارفی بکنم. دیگه باید برم بخوابم».

کلانتر با کلافگی سکه‌ی انعام را کف دست باربر گذاشت و او را مثل پشه از خودش دور کرد.( ص52)

هم‌چنین زمانی که کلانتر و نامزدش، طلایی، وارد کافه می‌شوند، همسر کافه‌چی درمورد آن‌ها از تشبیه استفاده می‌کند:

    همه‌ی گربه‌ها سر چرخانده بودند و در میان دود غلیظ سیگارها، کلانتر و نامزد جوانش را نگاه می‌کردند. همسر آقای کافه‌چی که گربه‌ی چاقی با دستبندهای چوبی رنگ و وارنگ بود، دست‌هایش را زیر چانه‌اش زد و گفت:« نگاه کنین، ببینین چه‌قدر به هم می‌یان...  مثل یه فنجون و نعلبکی!»( ص69)

آموزش تکنیک های طنز - 3

4.2. فریدون عموزاده خلیلی

1.4.2. درباره نویسنده

خلیلی که تا کنون بیش از 16 کتاب و کار گردآوری شده منتشر کرده، نخستین اثرش را در سال ۱۳۶۰به چاپ رساند. او در فاصله سال‌های ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۶ مسئولیت‌های مختلفی همچون دبیر شورای ادبیات، مسئول واحد قصه، مسئول واحد کودک و نوجوان، مسئول جُنگ سوره بچه‌های مسجد و... را در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی به عهده داشت. وی از پایه‌گذاران دفتر هنر و ادب کودک و نوجوان و دبیر شورای مدیریت در سال ۱۳۶۵ بود. عموزاده در سال ۱۳۶۷ در تأسیس ماهنامه‌ی سروش نوجوان مشارکت کرد و تا ۱۰ سال عضو شورای سردبیری این مجله بود. راه‌اندازی اولین روزنامه‌ی ویژه‌ی نوجوانان در تاریخ مطبوعات ایران به نام آفتابگردان از افتخارات عموزاده است. عموزاده بارها در جشنواره‌های مختلف عضو هیأت داوران بوده‌ است. او هم‌چنین مدتی کوتاه در مرکز ملی گفت‌وگوی تمدن‌ها مسئول بخش کودک و نوجوان و دبیر همایش بین‌المللی« بچه‌های زمین سلام» بود. برخی از داستان‌های او عبارتند از فریاد کوهستان، سه ماه تعطیلی، روزهای امتحان، دوچرخه‌ی آقاجان، آن شب که بی‌بی مهمان ما بود، دو خرمای نارس، قصه‌های سینمایی بابام، خدای روزهای بارانی، مجموعه 4 جلدی کلاغ‌های بولوار ساعت و...

 

2.4.2. آثار

1.2.4.2. پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیسکولسکی

خلاصه‌ی داستان

کتاب، دربردارنده‌ی سه داستان کوتاه درباره‌ی رویارویی پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیسکولسکی، در سه موقعیت گوناگون است. در داستان اول، پروفسور که قرار است یک موشک جنگی برای ژنرال آماده کند، با گم‌شدن عینکش دچار مشکل می‌شود. با شایع‌شدن این خبر که تمام دانش پروفسور در عینکش بوده، همه‌ی مردم شهر سعی دارند در پیدا کردن عینک از یکدیگر پیشی بگیرند. در پایان، همدم خانم، خدمتکار پیر پروفسور، عینکرا پیدا کرده و به پروفسور برمی‌گرداند. داستان دوم، شهردار، درباره‌ی رقابت ژنرال و پروفسور برای شهردار شدن است. ژنرال و پروفسور که آراءشان در انتخابات مساوی شده، به فکر پیدا کردن چاره‌ای برای انتخاب شهردار می‌افتند که در نهایت، با پیدا شدن یک رأی نامشخص در منقار یک کلاغ، همه‌ی تلاش آن‌ها بی نتیجه می‌ماند.

عنوان داستان سوم، دستگاه الفباربا مانیتیک، اختراع تازه‌ی پروفسور است که به وسیله‌ی آن‌ می‌تواند تمام حروف الفبا را از مغز فرد مورد نظر پاک کند. ژنرال که از پروفسور انتظار ساختن  وسیله‌ای برای مقابله با دشمنان را داشته، با اطلاع از این خبر، اختراع پروفسور را به تمسخر می‌گیرد. پروفسور  دستگاه را روی مغز ژنرال امتحان می‌کند و به این ترتیب تمام حروف و واژه‌ها از مغز ژنرال پاک می‌شوند. در این میان، سرکار استوار که مدام از طرف ژنرال تحقیر می‌شود، برای انتقام از او، به طور ناخواسته، مغز تمام مردم شهر را از واژه پاک می‌کند. سیصد سال بعد یک کلاغ با استفاده از این دستگاه، دوباره مردم شهر را به حالت اولیه برمی‌گرداند.

 

تکنیک‌ها

کنایه: استفاده از بیانی کنایی برای طرح موضوع‌ها و مضامین اجتماعی که محوریت اصلی داستان‌ها را تشکیل داده، انتخاب مناسبی از سوی نویسنده بوده است. به این ترتیب، درک مسائل پیچیده، تا حد زیادی برای مخاطب نوجوان اثر قابل فهم می‌شود. نویسنده حتی در انتخاب اسامی شخصیت‌هایی مانند آقای تی‌وی‌لوسکی  از کنایه استفاده کرده است. برای نمونه می‌توان به بخشی که در مورد انتخابات شهرداری است، اشاره کرد. پروفسور و ژنرال به دلیل تساوی آرا در انتخابات شهرداری، به دنبال راه‌حلی برای رفع این مشکل هستند. نویسنده با اشاره‌ی کنایی، تاکید می‌کند که حضور آقای تی‌وی‌لوسکی در ستاد انتخاباتی پروفسور و ژنرال کاملاً تصادفی بوده است. در واقع، این روش به خوبی نشان‌دهنده‌ی وضعیت برعکس موجود در جامعه است. تشویق پروفسور و ژنرال برای تبلیغات انتخاباتی و حضور هم‌زمان او در ستاد هر دو نفر، کنایه‌ای دیگر به شرایط انتخابات و چگونگی تبلیغات نامزدها است. استفاده از صفت« بیچاره» برای آقای تی‌وی‌لوسکی به خاطر زحمت فراوان برای تبلیغات انتخاباتی و به جیب زدن فقط چند میلیارد ناقابل، به طور تمسخرآمیزی او را شخصیتی مظلوم نشان داده است.

آقای تی‌وی‌لوسکی که در این لحظه کاملاً تصادفی تو ستاد انتخابات حاضر بود تا خبر انتخابات را به صد و صیزده کانال تلویزیونی مخابره کند، گفت:« باید دوباره انتخابات برگزار کنین ژنرال! مشکل شما اینه که بدون تبلیغات انتخابات‌تون رو برگزار کردین، و گرنه چرا باید در یک انتخابات آزاد دو طرف یه اندازه رأی بیارن، بدون کم و زیاد... هرکدوم از شما می‌تونین با تبلیغات مناسب و انفجاری رأی‌تون رو تا سه برابر حتی هفت برابر افزایش بدین...»

لازم نبود تی‌وی‌لوسکی استدلال بیشتری بیاورد، همین که پای سه برابر شدن- حتی هفت برابر شدن- آرا به میان آمد، کافی بود بلافاصله موافقت خودشان را با نگاه به هم‌دیگر اعلام کنند.

درست ۱۳ دقیقه بعد تی‌وی‌لوسکی توی ستاد ژنرال بود و ۱۳ دقیقه بعدترش هم سراسر پیاده‌روهای جنوبی شهر پر شده بود از تبلیغات انتخاباتی ژنرال که با زحمت فراوان تی‌وی‌لوسکی بیچاره راه افتاده بود و در قبال آن فقط چند میلیارد ناقابل به جیبش رفته بود.( ص۳۰-۳۱)

طنز موقعیت: در هر سه داستان کتاب با موقعیت‌های طنزی روبه‌رو می‌شویم که به نحوی به پروفسور و ژنرال مربوط می‌شود. به این ترتیب که پروفسور و ژنرال با رفتارهای خود که معمولاً بر اثر تصمیمات لحظه‌ای و نسنجیده‌ی آن‌ها است، موقعیت طنزی را به وجود می‌آورند که دیگران هم در پیامدهای آن دخیل می‌شوند. برای نمونه در داستان اول، رفتار پروفسور که به دلیل گم‌شدن عینکش دچار مشکل شده در رویارویی با ژنرال موقعیت طنزی ایجاد کرده است:

وسط پذیرایی پروفسور اسکولسکی یک تخم‌مرغ گنده گرفته بود توی دستش و داشت فشار می‌داد که آن را فرو کند توی یک لوله آزمایش. لوله آزمایش هم که نمی‌دانست پروفسور عقلش به هم ریخته همکاری لازم را با تخم‌مرغ نمی‌کرد و در نتیجه تخم‌مرغ یک‌دفعه تق شکست. از بدشانسی ژنرال، درست در همین لحظه؛ پروفسور او را دید. تا چشم پروفسور به ژنرال افتاد، دست‌های تخم‌مرغی‌اش را باز کرد و دوید سمت ژنرال پیسکولسکی.

ـ آه، متشکرم همدم خانم، متشکرم! یک قرن بود که داشتم دنبال این نمونه‌ی گم‌شده می‌گشتم و حالا تو برام پیداش کردی... بیا، بیا پیش خودم حلقه‌ی عزیز و گم‌شده‌ی داروین!

همدم خانم یواش در گوش پروفسور گفت:« خاک عالم! پلوفسول این که حلقه نیست، خودشه پلوفسول جان!»

گارد مخصوص ژنرال که بیرون منتظر فرمانده‌شان ایستاده بودند دیدند که ژنرال‌شان مثل لبوی سوخته، سرخ و سیاه شده و یک مایع لزج زرد رنگ هم دارد از قبه‌هایش چکه می‌کند.( ص۱۰-۱۱)

 بزرگ‌نمایی : این تکنیک بیشتر، در توصیف موقعیت‌ها و فضاسازی به کار رفته است. نویسنده با اغراق در توصیف یک موقعیت خاص، علاوه بر ایجاد فضایی طنزآمیز، با ریشه‌یابی علل و عوامل به وجود آورنده‌ی آن، انتقاد خود را نسبت به برخی ناهنجاری‌های موجود بیان می‌کند. برای مثال، در صحنه‌ی پایانی داستان که سرکار استوار با استفاده از دستگاه اختراعی پروفسور قصد انتقام از ژنرال را دارد، با بزرگ‌نمایی در مورد دستگاه و اتفاقات مربوط به آن روبه‌رو هستیم. این امر ناشی از رفتارهای تحقیرآمیز ژنرال با سرکار استوارو کوچک‌کردن و تمسخر او در موقعیت‌های گوناگون است. این کوچک‌کردن هرچند ممکن است در اوایل داستان

همدم خانم که سال‌های سال و شاید نزدیک به یک قرن بود که در خانه‌ی پروفسور کار می‌کرد، می‌گفت:« دروغ چرا، من با همین دو تا چشم‌های خودم می‌دیدم که هروقت پلوفسول عینک نمیِ‌زد، ساعتم نمی‌تونست بخونه، چه برسه به این که اختراع مختراع بکنه!»( ص۵)

در صحنه‌ی پایانی داستان که سرکار استوار با استفاده از دستگاه اختراعی پروفسور قصد انتقام از ژنرال را دارد، با بزرگ‌نمایی در مورد دستگاه و اتفاقات مربوط به آن روبه‌رو هستیم:

سرکار استوار دیگر بیش‌تر از این طاقت نداشت. پرید پشت دستگاه ال.آر.بی و گفت:« قربان!» و دکمه‌ی اولی را زد. لوله‌ها هورت‌هورت کنان اول حروف و کلمه‌های ژنرال را بلعیدند، بعد برگشتند سمت سرجوخه و هورت‌هورت کشان حروف و کلمه‌های سرجوخه را بلعیدند... بعد هورت‌هورت کشان حروف و کلمه‌های آجودان‌ها را بلعیدند... همین موقع در آزمایشگاه باز شد و پروفسور با موهای پریشان آمد تو تا دستگاه را دید داد زد:« کله‌پوک ابله! چی کار کردی سرکار استوار! چرا پنجره‌ها رو نبستی، پرده‌ها رو نکشیدی؟ الان این هیولا کل شهرو هشتبلفو می‌کنه... زود برو...»

اما سرکار استوار مثل مجسمه‌ای گوشتی ایستاده بود و انگار نه انگار که پروفسور با او حرف می‌زد. قبل از آن که پروفسور خودش را به دکمه‌های پشت دستگاه برساند، سه تا لوله هورت‌هورت کشان حروف و کلمه‌های او را هم بلعیدند و حروف و کلمه‌های همدم خانم را هم که همان‌طور توی صندلی‌اش نشسته بود... بعد حروف خیابان‌ها و مغازه‌ها بلعیده شدند و بعد حروف مردمی که داشتند بی‌خبر توی خیابان‌ها و کوچه‌ها راه می‌رفتند و بعد حروف مردمی که بی‌خبر از همه‌جا داشتند رانندگی می‌کردند و بعد حروف و کلمات مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها... تا ۱۳ دقیقه‌ی بعد، کل شهر هشتبلفو شده بود... اما مشکل این بود که هیچ‌کس نمی‌دانست هشتبلفو شده تا برای نجات خودش کاری بکند.( ص۵۸-۵۹)

کوچک کردن: این تکنیک بیشتر در دیالوگ های بین پروفسور و ژنرال در رویارویی با یکدیگر دیده می‌شود:

پروفسور ژنرال را کشید توی آزمایشگاه و همان‌طوری که دست ژنرال توی دستش بود، تک‌‌تک پنجره‌ها را بست، پرده‌ها را کشید و صاف ایستاد جلو اختراعش.

- خب ژنرال پیسکولسکی! بگو ببینم کجای این دستگاه مسخره‌اس؟ الان وقتی در عرض یک میلیونیم ثانیه تو رو هشتبلفو کردم و به هیکل گوشتی بی‌مصرفی تبدیل شدی، می‌فهمی مسخره یعنی چی.»

ژنرال که به عمرش این روی پروفسور را ندیده بود و رنگش مثل بستنی وانیلی وارفته سفید شده بود، گفت:« پروفسور...»

- ساکت ژنرال، چند ثانیه تحمل کنی همین دستگاه مسخره هر چی الفبا و کلمه تو وجود بی‌مصرفته، هورت می‌کشه و زبونت می‌شه یه تیکه گوشت فاسد و مغزت اگه اصولاً وجود داشته باشه، می‌شه یه تیکه گچ بوگندو.( ص۴۸-۴۹)

علاوه بر این، ژنرال، به دلیل منسب نظامی‌اش، مدام در حال تحقیر کردن زیر‌دستانش است:

خفه! این یک دستوره سرکار استوار! خفقون می‌گیری همین حالا! تو چه می‌دونی چی به چی ربط داره؟ ۲۳ سال و ۶ ماه و ۱۳ روزه که داری زیر دست وبال من می‌پلکی، دریغ از یک سر سوزن تاکتیک ماکتیک نظامی که به کله‌ی پوکت فرو رفته باشه... زود، تند، سریع، بگو بببینم سرکار استوار فرمول حمله‌ی ذوزنقه‌ای هشت پر با ۱۱۳ تا تانک و ۱۱۴ تا هلی‌کوپتر و ۸۵ تا راکت چیه؟ هان چیه؟ د نمی‌دونی کله‌پوک، نمی‌دونی، چون توی کله‌ات به جای مخ گچ و باروت چپوندن، همینه که ۲۳ سال و ۶ ماه و ۱۳ روزه که همون استوار سوم ستاد باقی موندی. گوشِت با منه سرکار استوار؟!( ص۱۹)

ساختارهای زبانی

تشبیه: این شیوه معمولاً همراه با بزرگ نمایی به کار رفته است:

اما قبل از این‌که ژنرال فرصت کند تعلیمی‌اش را از این دست به آن دست بدهد، پروفسور که مثل گودزیلا غرش می‌کرد، آمد دست ژنرال را گرفت و هیکل گنده‌ی ژنرال را مثل یک کیسه سیب‌زمینی دنبال خودش کشید.( ص۴۸)

مردم را می‌گویی، چشم‌هایشان قد یک نعلبکی و دهانشان قد یک کتری باز شده بود.( ص۲۳) 

 

 

3.4.2. ارزیابی کلی

سبک طنزنویسی خلیلی در مجموعه داستان کوتاه پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیسکولسکی، گرایش او به طنزی هیجانی و تکنیکی را نشان می‌دهد. عواملی چون استفاده از کاراکترهای معدود و جمله‌های کوتاه، در جلوگیری از اطناب نقش به‌سزایی داشته است. این نکته در کنار کوتاه بودن کل داستان، به نویسنده برای بیان هرچه بهتر مطلب مورد نظر کمک کرده است. تنوع و تعدد تکنیک‌ها از نکات مثبتی است که حتی در انتخاب اسامی شخصیت‌ها مانند اسم دو شخصیت اصلی داستان  دیده می‌شود. اما این امرباعث تکنیکی شدن اثر و دور شدن آن از موضوع نشده و هر دو این عناصر، به موازات یکدیگر پیش رفته‌اند. هم‌چنین بیان موضوعات روز جامعه در قالب کنایه و استفاده از دیگر تکنیک‌ها مانند طنز موقعیت و کوچک‌کردن، از شاخصه‌های  دیگری  است  که   در موفقیت  بیشتر اثر تأثیرگذار بوده است.

 

 

5.2. شهرام شفیعی

1.5.2. درباره نویسنده

شهرام شفیعی در سال 1349 در تهران به دنیا آمد. او در کنار فعالیت در حوزه‌ی ادبیات کودک و نوجوان، به عنوان سرویراستار در مطبوعات و گاهی ویراستاری کتاب  پرداخته است. شفیعی از بیست جشنواره مانند جشنواره برگزیده ادبیات کودک و نوجوان و کتاب خروس سبز و درخت گلابی، جوایزی دریافت کرده است. برخی از آثار او عبارتند از: آوازهای پینه‌بسته، ماه در چاه، من فکر می‌کنم، در نوجوانی، چرا کچلها عاقبت به خیر می‌شوند، هزارپا هزار کفش، دستمال توالت‌های بیمارستان مرکزی و...

 

 

 

2.5.2. آثار

1.2.5.2. ماجراهای سلطان و آقا کوچول

خلاصه‌ی داستان

این کتاب، سفرنامه‌ای است که از زبان یکی از شاهان قاجار روایت می‌شود. نویسنده با روایت داستان از زبان خود شاه و استفاده از فضای تاریخی دوره قاجار، انتقادهای خود را از ناهنجاری‌های سیاسی-اجتماعی زمان به صورت کنایی و غیرمستقیم بیان کرده است. همراهی شخصیت کم سن و سال« آقا کوچول» با پادشاه در همه‌ی موقعیت‌ها و عمل کردن پادشاه به راه حل‌های او در مواقع ضروری، نشان‌دهنده‌ی بی‌کفایتی پادشاه در اداره‌ی امور کشور است. راه‌نمایی‌های پیشنهادی آقا کوچول و عملکرد بی‌درنگ پادشاه، باعث ایجاد موقعیت‌های طنز فراوان در این داستان شده است.

تکنیک‌ها

کنایه: این تکنیک بیشتر در مواردی به کار رفته که آقاکوچول، به دلیل ترس از پادشاه، با کنایه و به طور غیرمستقیم بی‌کفایتی و عیوب او را گوشزد می‌کند:

    آقاکوچول عرض کرد:« بهتر نیست حمام بماند برای بعد؟...الان وقت مناسببی نیست».

   فرمودیم:« برای شاه قاجار، همیشه وقت حمام است. ما نصف عمر مبارکمان را لای لنگ

 سپری کرده‌ایم».

پدرسوخته‌ی نیم‌وجبی، جسارت کرد و عرض کرد:« نصف دیگرش را هم در جایی تشریف‌فرما شده‌اید که کسی افتخار همراهی ندارد!»(ص6)

در برخی موارد  شاه در گفتگو با اطرافیان، از کنایه‌ای که همراه با تحقیر و کوچک‌کردن است، استفاده می‌کند:

   بدبختی دیگر این بود که چانه‌ی قلنبه‌اف، گرم شده بود. به هر قسمت که می‌رسیدیم شروع می‌کرد به روده‌درازی...خلاصه توضیحات مفصلی می‌داد که طاقت شنیدن نداشتیم. از طرفی دهانش هم بوی بسیار بدی می‌داد. گویا مقدار زیادی سیر را به همراه روغن کرچک و هر چیز بوگندوی دیگر، کوفت کرده بود... فرمودیم:« شما تازگی‌ها دندان‌هایتان را کشیده‌اید؟» این‌جوری فرمودیم تا شاید یارو متوجه قضیه بشود و کله‌اش را بگیرد آن طرف. اما مردکه برگشت جواب داد:« خیر قربان، دندان نکشیده‌ام. فقط برای محکم شدن یکی از دندان‌هایم، آن را با پل به دندان کناری‌اش وصل کرده‌اند». این را که  گفت، بلافاصله فرمودیم:« در تهران گاهی ولگردها می‌روند زیر پل‌ها قضای حاجت می‌کنند. در این‌جا شما چنین وضعی ندارید؟» یارو یک‌خرده از فرمایش ما جا خورد؛ اما انگار باز هم مقصود ملوکانه را نفهمید.( ص75-76)

طنز موقعیت: باید گفت بیشترین بار طنز در داستان‌های کتاب، در موقعیت‌ها و حوادث ایجاد شده به وسیله‌ی شخصیت‌های شاه و آقاکوچول است. تبعیت شاه از پیشنهادهای آقاکوچول

   ... بعد از صدور این فرمان، آروغ شاهانه‌ای زده، یک دانه برگه هلو گذاشتیم گوشه‌ی لپمان. می‌خواستیم آن‌جا بماند و خیس بخورد تا بعد از خواب نوش جان کنیم. ناگهان آقاکوچول فریاد زد:« یک گاو دیگر...» آن‌چنان خوف کردیم  و هراسان شدیم که برگه‌ی هلو از دهانمان بیرون جهید و به سقف کالسکه چسبید... مدتی طی مسافت کردیم و آقاکوچول ساکت بود. کم‌کم حوصله‌مان سر رفت. آمدیم برگه‌ی هلو را از سقف جدا بکنیم و توی دهان مبارک بگذاریم تا باعث سرگرمی و شیرین‌کامی شود. به سختی به سقف چسبیده بود و جدا نمی‌شد. بی‌گمان علتش آب دهان شخص شاه بود که نظیر ندارد. خلاصه زور فراوان زدیم. برگه‌ی هلو همراه با روکش مخمل از سقف جدا شد و روکش سقف جر خورد.

آقاکوچول عرض کرد:« چی بود؟!»

فرمودیم:« شخص شاه مرتکب گندکاری شد. الان است که کالسکه‌چی از ما خسارت بخواهد و آبرویمان را بر باد بدهد».

عرض کرد:«روکش مخمل را با تکه‌های برگه هلو می‌چسبانیم سر جایش. بعد تنبان مبارک شاه را جر می‌دهیم و می‌گوییم صدای این بود».

فرمودیم:« پاداش تو هم پیش ما محفوظ است».

عرض کرد:« بقیه‌ی برگه‎‌ها را به عنوان پاداش از شما می‌گیرم».

الغرض، روکش مخمل را با تکه‌های کوچک برگه هلو چسباندیم و درست مثل اولش شد. بعد تنبان خود را با غم و غصه‌ی فراوان جر دادیم.(ص38-39)

با توجه به این‌که در برخی داستان‌ها محور اصلی طنز بر موقعیت استوار است، شیوه‌ها و روش‌های دیگر  به ایجاد این موقعیت طنزآمیز کمک می‌کنند:

    بندبازها از این طرف سالن به آن طرف می‌پریدند. گاهی آن‌قدر پایین می‌آمدند که موقع عبور، صدای جیغ زنان بلند می‌شد. وقتی یکی از بندبازها به سرعت از بالای سرمان می‌گذشت، دستمالی در جیب پیش سینه‌مان گذاشت که سرخ رنگ و برق‌برقی داشت. معطل نکرده فین جانداری در دستمال کردیم و دوباره در جیبمان گذاشتیم. ناگهان همان بندباز که سر و ته آویزان بود، به طرفمان شیرجه زد تا باز مثل فشفشه از بالای سر مبارک بگذرد. هوس کردیم مرحمتی فرموده چیزی به آن بندباز آویزان ببخشیم. پس کشک را از دهان مبارک درآورده وقتی بندباز بالای سرمان رسید، فوراً آن را داخل جیبش فرو کردیم. اما از بخت بد دستمان توی جیب یارو گیر کرد و به همراه او به حرکت افتادیم. قلم توانایی بیان مصیبت وارده را ندارد. ما به همراه آن میمون آویزان، از ردیف اول تا ردیف صد کشیده شدیم و تمام صندلی‌ها را از جا کندیم. صدای جیغ و داد جماعت بلند شده بود. بعد هم روی هوا بلند شدیم و به طرف بالکن طبقه‌ی چهارم شیرجه رفتیم. در طبقه‌ی چهارم، بندباز از ما جدا شد و به طرف صحنه برگشت. کت از تن یارو درآمد؛ اما دست ما به همراه کشک هنوز توی جیب کتش بود. فرمودیم:« جای شکرش باقی است که کشک را از دست ندادیم. مردکه‌ی بی‌حیا لیاقتش را نداشت».( ص87-88)

بزرگ‌نمایی: این تکنیک مانند کوچک‌کردن، تنها درباره‌ی پادشاه و بیشتر از طرف خود  او به کار رفته است. مانند استفاده از فعل‌ها و واژه‌های محترمانه حتی در مورد جزیی‌ترین کارها:

    به طرز بسیار با شکوهی خودمان را خاراندیم و فرمودیم: « این حرف‌های گنده گنده را از کجا یاد گرفته‌ای دم بریده؟...پس این سبیل همایونی برای چیست؟...».(ص 12)

نوع دیگر بزرگ‌نمایی، اغراق پادشاه در بیان حوادث یا توصیف موقعیت‌های گوناگون است. برای نمونه در بخش« ماجرای گم‌شدن مهره‌ی کمر میرزا مراد خان»، پادشاه در توصیف مدیر موزه با اغراق سخن می‌گوید:

    مدیر موزه، مردی بود  با قد بلند-مثل درخت عرعر- و ریش زیاد و بسیار سفید و شکم بسیار گنده که شکم ما، در برابرش مثل گوجه گیلانی در برابر طالبی ورامین بود. وقتی خواستیم با هم دست داده و تعارفات معمول را انجام دهیم، شکم‌هایمان به همدیگر خورد و مانع از رسیدن دست‌ها به هم شد. اندکی فشار آوردیم، نشد. فشار بیشتر هم جایز نبود...ناچار، هر دو، نیم‌دور چرخیده از پهلو دست دادیم.(ص 66)

هم‌چنین در جای دیگری از همین بخش، موقعیت به وجود آمده را این‌گونه توصیف می‌کند:

 بعد از فرمایشات ما، نمی‌دانیم چرا میرزامرادخان تشریفات‌چی ناگهان بنا کرد مثل خر سرفه کردن. گویا چای توی گلویش پریده بود. مرحمت فرموده، با همین عصای همایونی، چند بار کوبیدیم توی کت و کولش که یک وقت خفه نشود روی دستمان بماند. به هر حال، با ضربه‌های ملوکانه‌ای که توسط شاه زده شد، سرفه‌اش خوب شد اما صدایی از او درآمد که مانند صدای بوق کالسکه بود. بدبخت ناله‌اش به آسمان بلند شده بود. گویا قدری محکم مرحمت فرموده، با شدت او را مورد تفقد قرار داده بودیم. بعداً طبیبان گفتند بر اثر ضربه‌ی ملوکانه، یکی از مهره‌های ستون فقرات آن مرد از جا درآمده و احتمالاً توی لگن خاصره‌اش افتاده است.(ص70-71)

کوچک‌کردن: بیشترین تکنیکی که در این داستان به چشم می‌خورد، کوچک کردن است که بیشتر از طرف پادشاه و برای تحقیر دیگران یه کار رفته است. به طوری که در تمام نقل قول‌هایی که از طرف دیگران بیان می‌کند از فعل« عرض کرد» یا مواردی شبیه آن استفاده کرده است. هم‌چنین طرز خطاب کردن آقا کوچول در بسیاری موارد با اصطلاح« دم بریده» یا صفت‌های دیگر همراه است:

    آن دم بریده خنده‌ای موزیانه کرد که ای کاش روی آب می‌خندید.(ص13)

    آقا کوچول، آن ورپریده‌ی زبان‌بریده، عرض کرد:« اما بچه کمی با سیب‌زمینی و پیاز فرق می‌کند و اگر بچه‌ای نباشد، کالسکه‌ای هم بیرون نمی‌آید».(ص98)

این امر درباره‌ی عامه‌ی مردم و همه‌ی کسانی که پادشاه با آن‌ها در ارتباط است  دیده می‌شود. برای نمونه در بخشی از داستان که پادشاه وارد حمامی در روسیه شده، از نوکرانش می‌خواهد که حمام را برای او قرق کنند:

    اخمی کرده، فرمودیم:« به هر حال از هر راهی که بلدید، این اراذل و اوباش بوگندو را از حمام بیندازید بیرون. می‌دانید که ما  در حمام‌های وطنی هم تحمل حضور مردم کوچه و بازار را نداریم».(ص49)

گاهی  این کوچک‌کردن در رفتار پادشاه نمود پیدا می‌کند:

    چاره‌ای نبود. با آن دم‌بریده، بنا کردیم دو نفری این طرف و آن طرف را گشتن. زیر فرش‌ها و توی گنجه‌ها و لای درزها را گشتیم. به وضعی که تمام اتاق را به‌هم ریختیم و لوازم و وسایلش را ضایع کردیم. اگر کسی اتاق را در آن وضع می‌دید، گمان می‌برد در آن‌جا از یک خرس وحشی نگهداری شده است. اما از آن‌جا که اتاق آقا کوچول بود، اشکالی نداشت.(ص9-10)

نام‌گذاری هر فصل از سوی راوی سفرنامه( پادشاه)  در مواردی با کوچک‌کردن و تحقیر همراه است:

   ماجرای حمامی بی‌عار و خزینه‌ی بی‌بخار، ماجرای بازدید سلطان از آت و آشغال‌های موزه، ماجرای گداهای قرتی که چشمشان را درآوردیم، ماجرای کالسکه‌ی بی‌اسب و مردم بی‌شعور لندن.

ساختار‌های زبانی‌:     

تشبیه: این آرایه در بیشتر موارد همراه با کوچک‌کردن است. به این ترتیب که پادشاه با تشبیه و مقایسه‌ی یک فرد او را تحقیر کرده یا موقعیتی ایجاد می‌کند که او را مورد تمسخر قرار دهد:

    بعد از آن میمونی بود چاق و گنده و سیاه که هر کاری که از آدمیزاد برمی‌آید، او هم می‌کرد... توی عمرمان میمون آن‌قدر لوس و ازخودراضی ندیده بودیم. به شاپور فرمودیم:« همه چیزش مثل تو است و مو نمی‌زند. فقط تو حرف می‌زنی و او حرف نمی‌زند. بنابراین اگر زبان تو را ببریم دیگر با او فرقی نداری».(ص92)

در مواردی  آقاکوچول با تشبیهی که به گونه‌ای با کنایه و کوچک‌کردن همراه است، به طور غیرمستقیم پادشاه را به سخره می‌گیرد:

    ...حواس مبارک به اسب‌ها بود. رنگشان یک سیاه براق ناجوری بود که چندشمان شد. سقلمه‌ای به پهلوی آقاکوچول زده فرمودیم:« در چشم‌های این اسب‌ها، شرارت و خباثت عجیبی ملاحظه می‌فرماییم. بی‌گمان از آن اسب‌های نانجیب باشند».

عرض کرد:« باکی نیست. در خوردن کاه زیاده‌روی کرده‌اند، دارد از چشم‌هایشان می‌زند بیرون. ذات همایونی هم وقتی لقمه‌های بزرگ نان و کباب میل می‌کنند، چشم‌هایشان درشت و خوشگل می‌شود».(ص24)